سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 
قالب وبلاگ
نویسندگان
لینک دوستان

دیشب هم شب یلدا بود
اما..
مطمئنم برای تو هم مثل ما متفاوت بود..
راستی یادت است 6 سال پیش را ؟
آخرین شب یلدا با حضور تو...
سالهای بعد هم یلدا تکرار شد
اما ..
نه به گرمای گذشته..
دیگر یلدایمان از نمک حرفهای شیرینت محروم شد!
یادت می آید میخندیدی و سرخ میشدی
مثل هندوانه
و
از شدت خنده دست به دلت
روی قالی می غلتیدی؟
هه..
هنوز هم یادش می افتم خنده ام میگیرد...
چه خوش روزهایی بود..
آن زمان که
هنوز
لبهای خانواده با خنده خداحافظی نکرده بود!
و هنوز
یک دانه از تسبیح پدربزگ کم نشده بود..
طعم یوسف داشتن و دور از او بودن را این 6 سال چشیدیم..
و چه کرد این فراق با مادر و پدرت
و تلخ تر از آن
با تو!
باورم نمیشد تو همان محمدی...
چهره ات چقدر شکسته شده بود..
نفهمیدم چطور سرم در آغوشت آمد
دست خودم نبود...
این چشمها که شوق را درک نمیکنند!
خروس بی محلند...
در هر زمانی باید ردپایشان جاری شود!...

یک نگاه که به اطراف کردم غریبه ها هم گریه میکردند...
کسی چه میداند ما چه کشیدیم..!

مادرت پاهایش مال خودش نبود
سراسیمه گفت :
محمد کو؟
و من با اشاره چشمان خیسم نشانش دادمت...
چطور میتوانست این دلتنگی و فراق 6 ساله در یک آغوش جبران شود؟؟؟
هق هق مادرت از زیر چادرش شنیده میشد..
پدرت اما..
مرد است!
نباید گریه اش را کسی ببیند!
دیگر طاقت نداشت...

به در خانه که رسیدی پدرت اشک در چشمانش حلقه زده بود...
اما تو او را ندیدی..
قد کوتاهش پشت تو گم شده بود...
به شانه هایت زد...
اما متوجه نشدی..
خواهرت برت گرداند ...
فقط خدا میداند گریه یک مرد از ته دل
یعنی چه!...
سرش به زور به شانه هایت میرسید...
اصلا توانستی بشناسیش؟؟؟
دیدی چقدر پیر شده؟؟
کسی چه میداند 6 سال بی خوابی پدر یعنی چه!
و چه کسی میفهمد مادری را که ریشه ی وجودش کنارش نیست
اما همیشه باید التیام شوهرش هم باشد..
حیف که مادربزرگت تو را ندیده رفت...
تا آخرین روزها هم منتظر آمدنت بود...
ولی...

پ.ن : ناگفته هام انقدر زیاده که به این زودی تموم نمیشه :(
فقط میگم:
خوش برگشتی...


[ پنج شنبه 90/10/1 ] [ 1:54 عصر ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 22
بازدید دیروز: 47
کل بازدیدها: 188179