دیر رسیدم،
دعا شروع شده بود و مسجد پر از جمعیت...
به سمت جایگاه اعتکافم رفتم..
امیدی نداشتم جایی برای نشستن مانده باشد!
اما درست در کنار همان دیوار،
همان جا که سه شب آداب مهمانی و بندگی به جا آوردم...
همان جا که سه شب کنج نشین خانه اش بودم...
همان جا که دیوارش با تکیه سرم مانوس شده بود
درست همان جا
یک جای خالی بود!
بعد از مدتها
سرم را دوباره به همان دیوار تکیه دادم...
و این بار هق هقی از سر نسیان!
چقدر این دیوار آرامم میکند...