سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 
قالب وبلاگ
نویسندگان
لینک دوستان



اتوبوس در ایستگاه توقف کرد و جعیت به سمت صندلی ها هجوم آورد..
هیچوقت دلم نمیاد من بشینم ولی مادر پیری سر پا بیسته...
زنی با یه پسر بچه حدودا 3-4 ساله دو صندلی باقی مونده رو اشغال کردن...
همچنان جمعیت وارد اتوبوس میشد...
پیرزنی رنجور و خسته همینطور که به زور چادرشو به دندون گرفته بود آخرین نفر بود...
بعد از اینکه یه کم دورو برشو برانداز کرد دید صندلی خالی نیستش واسه همین رو به پسر بچه گفت:
پسرم میذاری منم بشینم؟
پسر بچه از جاش بلند شد و رفت جلوی پای مادرش...
مادره با یه لحن تند و کنایه آمیز گفت:
بچه آدم نیست؟؟؟؟
بعد طوری که پیرزن شرمنده بشه بلند بلند به بچه ش میگفت:
هرکی بهت گفت بلند شو زود بلند نشو....واسه چی جاتو دادی؟ میخواست بشینی سر جات و ...
و همینطور زیر لب غرغر میکرد!!!
پیرزن به قدری شرمنده شده بود که تا آخر رو لبه صندلی نشسته بود و سرشو بالا نمیورد...
دلم خیلی سوخت...

نگاهم خشکیده بود به رفتار زنه...
انگار یادمون رفته که خودمونم پیری داریم...

داریم به بچه هامون چی یاد میدیم!!
تمرین بی رحمی؟؟؟
خودخواهی؟؟؟
ارزش قائل نشدن برای بزرگترا؟؟؟

(تاسف نوشت:
یه بار هم که شده به این فکر کنیم که بچه ها آینه ی رفتارامونن و بازتابش به سمت خودمون برمیگرده..)

 


[ یکشنبه 90/7/24 ] [ 9:54 عصر ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 54
بازدید دیروز: 47
کل بازدیدها: 188211