عطر ریحان | ||
امروز جمعه هفتم خرداده...ساعت گوشیمو گذاشتم رو 30/2 بامداد تا برای نماز صبح بریم حرم... [ پنج شنبه 89/8/20 ] [ 12:6 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
حدود 10 دقیقه ای تا هتل راهه،باید از یه خیابون خاکی با پر از پستی و بلندی رد بشیم تا به هتل برسیم...چقدر بدبو و کثیفه...آفتاب داغ اینجا واقعا آزار دهنده ست...تو مسیر که داریم میریم یه عده آدمای درب و داغون بساط میوه فروشی رو زمین پهن کردن! اولین زیارت
زیارت دوره مسجد کوفه برای نماز مغرب و عشا میریم داخل مسجد کوفه...اینجا هم مثل مسجد الحرام جاییه که نماز کامل خونده میشه...یه جورایی آدم حس میکنه تو وطن خودشه..چقدر نماز اینجا بهم میچسبه....بعد از نماز میرم زیارت منبر مسجد کوفه که باید از داخل مکانی که نرده کشیدن رد بشیم و تک تک زیارت کنیم... [ چهارشنبه 89/8/19 ] [ 2:30 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
از اتوبوس که پیدا میشم تابلوی پایانه مرزی مهران روبرومه...ساکامونو برمیداریمو وارد سالنی میشیم،به ترتیب شماره هایی که پشت جلد پاسپورتامون خورده می ایستیم و یکی یکی میریم جلو و پاسپورتامونو برای چک کردن به مامورای مرزبان نشون میدیم....اینجا آخرین لحظه هایی که تو کشور خودمونیم،مامور ایرانی خوش اخلاقه،مهر خروج از کشور رو میکوبه رو پاس یه لبخند میزنه و التماس دعا میگه... ولی معلوم نیست از این سالن که رد شدیم با چه کسایی مواجه بشیم...!
ورود به عراق بعد از اینکه مهر خروج از ایران زده شد وارد سالن دیگه ای میشیم ... اینجا نه عراق است و نه ایران ! بین دو مرز در دالان مرزی هستیم! تفاوت ساعت ما و عراقی ها باعث می شه ساعت 9 و نیم صبح تازه اول وقت عراقی ها باشه. حس عجیبی دارم... زیر پرچم عراقی هاییم، پرچمی که دوسش ندارم... بغض عجیبی گلومه فشار میده... اولین بار نیست که تنها سفر میکنم ولی یه جور دلهره دارم...به خودم میگم شاید دیگه برگشتی نباشه ...خودت رو از تعلقات رها کن...فقط برای او باش... اینجا چه غوغایییه! همه رو داخل یه دالان دیگه جمع کردن که به یک اتاق منتهی می شه اونجا هم تشریفات خاص خودش رو داره،مخصوصا اینکه گروه همه دانشجو هستن و حساسیت رو ما زیاده...چقدر مامورای عراقی نسبت به دخترای ایرانی هیز و چشم ناپاک هستن...نگاهاشون آزار دهنده ست....تقریبا همه عینک دودی به چشمامونه تا از شر نگاهاشون خلاص شیم... بعد از کلی معطلی مهر ورود به کشور عراق خورده میشه... تقریبا بعد از سه ساعت معطلی سوار اتوبوس می شیم و به سمت نجف حرکت می کنیم. ساعت 11:40 دقیقه به وقت عراقه...تو اتوبوسی که کولر نداره.. دمای هوای بیرون 48 درجه سانتیگراد...آفتاب داغی رو صورتامون میخوره...مجبوریم پرده هارو بکشیم.... جالبه ! پرده هاش مثل پتو میمونه!! یه پرده طوسی رنگ کلفت که قلب آدم میگیره...چاره ای نیست،به خاطر آفتاب مجبوریم تحملش کنیم... یه کم که جلو میریم منتظرمیمونیم تا بقیه ی کاروان ها برسن و اسکورت شیم بالاخره با اومدن 3 اتوبوس دیگه حرکت می کنیم... چند دقیقه ای می گذره که یدفعه می بینم وانت GMS آمریکایی با آژیر روشن خلاف جهت اتوبان داره به ما نزدیک می شه...توجه همه رو جلب میکنه...رئیس کاروان سریع اشاره میکنه پرده هارو کنار بزنین....مثل اینکه باید داخل اتوبوس معلوم باشه...اینکه تو اتوبان خلاف جهت میان میخوان بگن که ما قدرت داریم خلاف قوانین عمل کنیم... بین راه چند بار توقف میکنیم مامورها میان جلوی در اتوبوس داخل رو دید میزنن و میرن...هر بار هم باید پرده ها رو کنار بزنیم...واقعا گرما غیر قابل تحمله...بیچاره آقایون که ته اتوبوس نشستن،چی میکشن! شهرک کوچکی در مسیر دیده می شه که نخلهاش خشک وبیابونش بی آب و علفه. جاده های خراب و خیابونای خاکی با گرمای شدید. فقر وبدبختی بیداد میکنه.بچه های پابرهنه که روی خاک میدون! کاروانها برای نماز مقابل یه کمپ نگه داشتن ..نماز رو تو سالن بزرگی که موکت شده میخونیم... نهارمان رو تو اتوبوس بهمون میدن ! کنسروهای ایرانی انصافا خوشمزه ی چی کا! به اضافه نونای محلی عراق...نونای بیضی شکل تپل! بعدش راننده با سرعت به سمت شهر نجف ماشین رو هدایت میکنه..همه از فرط خستگی خوابشون میبره....منم حدود نیم ساعتی استراحت میکنم...بعدش کتاب سرزمین آرزوها رو باز میکنم و میخونم ....میخوام قبل از رسیدن به نجف راجع به تمام جزئیاتش پیش زمینه داشته باشم.... نجف ساعت 4 عصر به وقت عراقه...نزدیک نجفیم...مداح کاروان شروع به مداحی میکنه و همه سینه میزنیم....اشک از چشمای همه سرازیره،لحظه های دوست داشتنی ایه. یعنی داریم به شهری نزدیک میشیم که بزرگ مرد عالم،اونجا رو متبرک کرده... حال وهوای نجف از دور احساس میشه.. حدود 1200 کلیومتری راه آمدیم.در ورودی شهر نجف برای گرفتن هتل دقایقی کاروان می ایسته.مداح کاروان شروع میکنه به خوندن دعای مخصوص ورود به دروازه شهر نجف و همه دسته جمعی زمزمه میکنن...همه بی صبرانه منتظرن از دور گنبدو گلدسته ای ببینن...یاد مشهد میفتم.....از کیلومترها فاصله تا حرم گنبد طلایی امام رضا به راحتی معلومه... گوشی ام پی فورم تو گوشمه و دارم مداحی گوش میدم...باورم نمیشه واقعا دارم لحظه ها رو با تمام وجودم حس میکنم... بالاخره در یک لحظه و فقط از یک زاویه ای خاص گنبد طلای امیر المومنین(ع) خودنمایی کرد... السلام علیک یا امیرالمومنین یا علی ابن ابیطالب(ع).....دلم میلرزه،همه دارن گریه میکنن...
بارگاه حضرت دیگه معلوم نیست،برخلاف تصورم مثل بارگاه امام رضا نیست که واضح از دور معلوم باشه...چند دقیقه که گذشت اتوبوس نگه داشت.....رسیدیم نزدیک هتل،باید پیاده شیم...ساعت 4:30 عصره... ادامه دارد... [ پنج شنبه 89/7/22 ] [ 11:7 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
فرداش حدود ساعت 11زنگ درو زدن...باورم نمیشد،پستچی گذرنامه م رو آورده بود..وای خدا جونم...نزدیک بود از خوشحالی سکته کنم !یعنی دوروز فقط مراحل پاس من طول کشیده بود!سریع زنگ زدم و با مسئولش یه جا قرار گذاشتم پاس و پول رو براش ببرم..تا قبل از ظهر به دستش رسوندم..خدارو شکر............. تو این یه هفته باقی مونده تا سفر دوبار رفتم امامزاده صالح متوسل شدم که تا روز سفر اتفاقی نیفته و همه چی خوب پیش بره...روز قبل از سفر تاظهر دانشگاه بودم .دانشگاه حال و هوای عجیبی داشت همه تا میفهمیدن قراره بریم عتبات اشک تو چشماشون جمع میشد و کلی التماس دعا میگفتن... بعد ازدانشگاه رفتم شاه عبدالعظیم زیارت...همش میگفتم یعنی من حرم آقامو میبینم؟؟؟؟!از همونجا یه کتاب دعا مخصوص زائرین عتبات خریدم .. هیچ کاری نکرده بودم...نه وسایلم جمع و جور بود نه خودم آماده بودم...تازه با این کمی وقت مجبور بودم به دوستان و اقوام نزدیک زنگ بزنم و طلب حلالیت کنم و خداحافظی کنم!!!!تا ساعت 2نیمه شب بیدار بودم و وسایلامو جمع و جور میکردم...بالاخره هول هولکی ساکمو بستم.اومدم بخوابم ولی مگه خوابم میبرد...کلی استرس داشتم که همه چی خوب پیش بره... ساعت 9قرار بود حرکت باشه...وقتی بیدار شدم سکوت همه جارو فراگرفته بود .برای اولین بار بود که برای یک سفر زیارتی برون مرزی آماده شدم.از زیر آب و قرآن رد شدم تا کلام نور محافظم و بدرقه راهم باشه... ساعت 8از خونه حرکت کردیم...قرار ترمینال آزادی،کنار مسجد،جایگاه زائرین عتبات بود.کلی استرس داشتم که نکنه از اتوبوس جا بمونم....تو ترافیک که گیر کرده بودیم همش نذر و نیاز میکردم راه زودتر بازشه...وقتی رسیدیم ساعت 8:40بود.اسم کاروان رو نمیدونستم.بالاخره چند نفر از بچه ها رو پیدا کردم.همه به سمت اتوبوسمون رفتیم...یه اتوبوس آبی رنگ...همه واستادن تا رئیس کاروان اسامی رو بخونه و شماره صندلی ها رو اعلام کنه.بالاخره همه سوار اتوبوس شدن،حدود یک ساعت طول کشید که از ترمینال راه بیفتیم.. ثانیه ها چقدر دیر می گذرند پس کی می ریم ؟ بالاخره ساعت 10بود راه افتادیم...اطراف اتوبوس پر بود از چشمایی که توش اشک و التماس دعا موج میزد...اینهمه دل داشت باهامون راهی کربلا میشد......خدایا هرکی آرزوی کربلا داره قسمتش کن زائرش بشه.. بالاخره ترمینال رو به مقصدشهر مهران ترک کردیم........ طبق معمول همیشه،سریع با همه جوش خوردم،البته از قبل تو دانشگاه میشناختمشون ولی آشنایی نزدیک نداشتم. اونا 3 نفر بودن که با من 4 تا میشدن....کلی با هم رفیق شدیم...الانم جز با وفا ترین و بهترین دوستامن..خاصیت سفر کربلاست دیگه........ *اینکه نیروهای آمریکایی رو دیدید حتی اگه پاچتونم گرفتن به روی خودتون نیارید و دری بری بارشون نکنید...به عبارتی سوژه دستشون ندید که بیچاره میشیم... *اینکه هتلهای عراق مثل مهمونسراهای ناصر خسروی خودمونه بلکه هم بدتر....!!! به سمت ساوه در حرکت بودیم...قرار بود ناهارو همدان بخوریم راننده هم بدون وقفه حرکت میکرد چون قرار بود شب زودتر به مهران برسیم،چون هر اتوبوسی که زودتر به مهران برسه جلوی صفه و صبح زودتر ردش میکنن... ساعت12بود...همه اتوبوس در حد انفجار بودن!!! کلی امیدوار بودیم واسه اذان نگه میداره ولی انگار شهر خاصی مد نظر راننده بود،اذان رو گفتن ولی نگه نداشت... ساعت حدود1:30بود که تو حوالی همدان کنار یه مسجد توقف کرد...نماز ظهر و عصر رو با کلی تاخیر خوندیمو سریع راه افتادیم.... ساعت 3تو شهرهمدان برای ناهار جلوی یه غذاخوری که همه اتوبوسای زوار عتبات اونجا نگه میدارن،نگه داشت... بعد از ناهار که سوار اتوبوس شدیم کم کم سکوت برقرار شد...همه اتوبوس در حال استراحت بودن....ولی من دلم نمیومد بخوابم،حس شیرینی همراه با دلهره داشتم که اجازه نمیداد پلک رو هم بذارم.دوست داشتم از تمام لحظات استفاده کنم... کتاب سرزمین آرزوها که از حرم عبدالعظیم خریده بودم میخوندم...گاهی هم روضه گوش میدادم آخه همه روضه ها و سینه زنیهای جدید رو ریخته بودم تو ام پی فورم.. سکوت اتوبوس و حال بارانی من بهترین بستر برای گوش دادن نوحه بود... . منظره ها و گه گاه تابلوهای جاده ها رو نگاه میکنم... حدود ساعت 6 عصره و ما حوالی کرمانشاهیم....چه عظمتی داره کوه بیستون...تا حالا غرب کشور سفر نکرده بودم...چه مناظر بکرو فوق العاده ای داره..... جاده باریک و پیچ در پیچ کرمانشاه باپستی وبلندیهای فراوان واقعا دل انگیزه.. مداح کاروان شروع میکنه برای اولین بار خوندن.....روضه میخونه...دل همه مثل غروبی که پیش رو داریم گرفته...بغضای تو گلو آماده ست تا یه تلنگر بخوره بترکه..... کم کم خورشید داره غروب میکنه..به شهر ایلام نزدیک شدیم...برای تجدید وضو و نماز پیاده میشیم...نمیدونم چه شهریه ولی خیلی خلوت و آرومه...قشنگ تر از همه اینه که قرص ماه امشب تقریبا کامله... مهران ساعت حدود 9 شبه و ما رسیدیم مهران...غربی ترین نقطه کشور،مرز ایران و عراق... آسمون مهران چقدر صافه...چقدر با آسمون تهران فرق داره...ستاره های بیشتری داره،هوا خیلی خنک تره... اتوبوس نگه داشته رئیس کاروان بره نوبت بگیره...به لطف خدا و عنایت ارباب تقریبا خوب رسیدیم، اتوبوس ما نوبت نوزدهم اعزام به مرزه.. . هدایت شدیم به سمت محل اسکان که از قبل مشخص شده بود...یه مهمانسرای ساده بود...دوتا اتاق داشت با یک حیاط ..اتاق دست راست آقایون و اتاق دست چپ خانما...شام هم همونجا رئیس کاروان بهمون داد... چند تا پتو و تعدادی بالش بود...مجبور بودیم همه دوستانه بخوابیم،جا و امکانات کم بود...خوب سختیهای سفره دیگه ولی به عشق کربلا تحملش راحت میشه.. . ساعت یازدهه و همه خوابیدن ولی من خوابم نمیبره...حیف این لحظه های قشنگ که به خواب سپری بشه...بازم ام پی فورم به داد تنهاییم رسید...بهترین یار باوفای سفر عاشقانه من... . حدود یک ساعتی خوابیدم تا برای نماز صبح بیدار شدم..بعد از نماز دیگه خوابم نبرد،سخنرانیهای استاد پناهیان رو گوش کردم..بعدشم با سه تا از بچه ها نشستیم گپ زدن...آخرشم همه رو زاورا کردیم!!!! ساعت 6 برای صبحانه آماده شدیم،یه سفره انداختن و صبحانه هرکس رو تو بسته بندی دادن... بعد از صبحانه کم کم جمع و جور کردیمو ومنتظر بودیم صدامون کنن راه بیفتیم...گفته بودن 8 صبح حرکته... یک صبح متفاوت ساعت هشت و نیمه.. به سمت اتوبوسمون حرکت میکنیم... یک صبح متفاوت....زیر آسمونی که قشنگ تر از همه جاست...بچه ها همه یه غربت و بغض عجیبی دارن...هیچکس حرف نمیزنه...همه تو حال خودشونن...لحظه هایی که هیچکدوم تصورشم نمیکردیم...لحظات دارن سپری میشن برای عبور از کشور... دلهره عجیبی آزارم میده...مامور انتظامی میاد تو اتوبوس و پاسپورت ها رو یکی یکی چک میکنه، بعدشم همه با صدای صلوات به سمت پایانه مهران رهسپار میشیم..فاصله زیادی تا مرز نیست.. منم دارم روضه گوش میدم...تا به خودم میام رئیس کاروان میگه پیاده شید.. درسته اینجا پایانه مرزی مهرانه... ادامه دارد... [ دوشنبه 89/7/19 ] [ 11:19 صبح ] [ ]
[ نظرات () ]
سلام به همه دوستان از امروز میخوام هر از گاهی قسمتی از خاطرات سفرم به عتبات رو اینجا ثبتش کنم..... ******************************************* هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روز بشه برم کربلا ...همیشه دعا میکردم و از خدا میخواستم ولی ته ته دلم میگفتم تورو چه به کربلا.....بیخود دلتو خوش نکن.....شاید هیچوقت تا آخر عمرتم نرفتی..... لحظات تحویل سال 89بود و من داشتم با پخش مستقیم حرم امام رضا از اینترنت دعای توسل میخوندم..فقط چند ثانیه مونده بود سال تحویل شه... نمیدونم چی شد که لابلای آرزوهام وقتی داشتم ورقشون میزدم یه دفعه سفر کربلا افتاد تو سرم که از خدا بخوام....این اولین بار بود که حس کردم واقعا قلبا از خدا خواستم......... روز 12اردیبهشت مقارن با روز استاد قرار بود تو سالن آمفی تئاتر دانشگاه برنامه باشه...منو چندتا از رفقا تصمیم گرفتیم کلاسو بپیچونیم و بریم برنامه ... ساعت جشن طوری بود که اکثر دانشجوها سر کلاساشون بودن.با شیطنت کلاسو پیچوندیمو رفتیم تو سالن نشستیم...خوب هرچی بود از سر کلاس رفتن بهتر بود! آخر برنامه تقریبا بیشتر از نیمی از سالن خالی شده بود که مجری برنامه خیلی سریع اعلام کرد دانشگاه برنامه گذاشته دانشجوها رو ببره کربلا! کربلا؟؟؟ همه فکر کردن مجری یه چیزی همینجوری گفته...مکه و مشهد برده بودن ولی تاحالا نشنیده بودیم دانشگاه ببره کربلا... یک آن برق از کله م پرید...باورم نمیشد...باسرعت از لای جمعیت بیرون سالن رد شدم به طبقه همکف که دفتر فرهنگی بود رفتم....بدون اینکه بخوام از خانواده بپرسم اسممو نوشتم...اولویت با کسایی بود که پاس داشتن بخاطر همین توی ستون پاسپرت از ترسم که آفسایدم نکنن زدم دارم ...! اون روز اصلا تو حال خودم نبودم..یه جور خوشحال ولی تو بهت و حیرت ...باورم نمیشد.. دانشگاه فقط حدودا 32نفر میتونست ببره...از کل دانشگاه فقط حدود 100نفر اسم نوشتن چون دانشگاه ما اولین دانشگاهی بود که کربلا میبرد و اجازه تبلیغات رو برد و بنر نداشت...اکثر دانشجوها در جریان نبودن.دانشگاه دیر اقدام کرده بود بخاطر همین همه چیزش عجله ای بود.قرار بود سه هفته دیگه کاروان اعزام بشه و اینا یک هفته بعد از اسم نویسی پاس و پول رو میخواستن...پولش جور بود ولی پاس.... خدایا چیکار کنم؟؟؟؟ اگه بفهمن من پاس نداشتم نکنه اسممو حذف کنن...چطوری یه هفته ای پاسمو بگیرم !! سپردم به پدرم بره سراغ کارام...خوب من هر روز تا ظهر که ساعت اداری تموم میشد دانشگاه بودم.پدرم رفت ولی قبول نکرده بودن،گفته بودن باید خودش بیاد... تو این درگیری من،هرشب اخبار از بمب گذاریهای جدید عراق خبر میداد.موصل،بغداد و .. حالا دیگه بابام بود که زیر بار نمیرفت....میگفت من راضی نیستم بری!!! بدبختی مارو میبینی!همین یه قلمو کم داشتیم!!اینو دیگه کجای دلم جا بدم..!!! خودم قید دانشگاهو زدم افتادم دنبال کار پاس...همش گریه میکردمو از خود آقا میخواستم هم پاسم یه جوری زود جور شه هم به دل بابام بندازه و راضیش کنه..کلی افسر مسئول گذرنامه رو خواهش و التماس کردم که تا دو سه روز آینده بده پست برام بیاره... میدونستم که 3روز دیگه بی فایده ست چون اسامی رو تااون موقع دیگه ردمیکردن...ولی چیکار میتونستم کنم..معمولا حداقل یه هفته تا 10روز طول میکشه تا پست بیاره دم خونه اگه تو 3روز این کار انجام میشد باید خدا رو شکر میکردم.. دیگه یقین کردم که اسم من از میون اسم زائرا افتاده...به خودم گفتم فکر کربلا رو باید از سرت بیاری بیرون...لیاقت نداشتی آقا بطلبه..چطوری میشد بعد از دو روز که تقاضای پاس کردم بیاد در خونه!!! خدا میدونه تو این دوروز چقدر استغاثه کردم و از ارباب خواستم خودش ردیف کنه.. ادامه دارد... [ چهارشنبه 89/7/14 ] [ 5:45 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |