سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطر ریحان
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

حسابش را بخواهی دوسال پیش در چنین روزی 5 روز از عقد رسمی و دائممان گذشته است.اما من به عنوان یک تازه عروس دل و دماغ هیچ چیز و هیچ کس را ندارم...حتی عزیزترینم که تو باشی!
من دردم انقدر کاری است که نمیتوانم حتی برایت درد دل کنم و اشکی بریزم تا سبک شوم.
دلم برایت میسوزد...تو چه گناهی کرده ای که با ورود تو همه چیز به یکباره بهم ریخت...باورت نمیشود هرچقدر برایت تعریف کنم که چقدر با هم صمیمی بودیم چون تو دیدی با چشمانت تفرقه را!
دلم برایت میسوزد که روز عقدمان که بزرگترین و زیباترین روز زندگی هر زن خوشبختیست حوصله ات را ندارم....اصلا راستش را بخواهی نفهمیدم عاقد کی خطبه را خواند فقط همین را فهمیدم که گفتم: با استعانت از آقا امام زمان و  با اجازه پدر و مادرم بلــــــه!
اصلا انقدر بهم ریخته بودم که یادم رفت دعا کنم،لااقل برای خوشبختی مان...آخر حضرت رسول(ص) فرموده است :
چهار هنگام درهای رحمت آسمان گشوده میشود: هنگام بارش باران،هنگام نگاه فرزند به چهره والدین،هنگام گشوده شدن درب کعبه و هنگام عقد ازدواج!

خدا فقط میدانست چه به دل من گذشته و میگذرد...خودش دعا نکرده همان جا برایم رقم زد خوشبختی ام را...الحمدلله!
من ناخواسته و به دور از همه اتفاقات قربانی شدم....قربانی کینه ها و سیاهی ها...قربانی دعواهای شیطانی نزدیکانم...
من به که بگویم تا باور کند شبی که قرار بود فردایش عقد شوم،به جای اینکه مثل خیلی از دختر ها خوشحال باشم، بعد از آن تلفن ناراحت کننده که به من اجازه حرف زدن نمیداد و دست آخر هم گوشی روی من قطع شد ساعتها نشستم هق هق گریه کردم...حرفهایی زده شد که نه ربطی به ازدواج من داشت و نه به خود من...و گناه من این بود که دوست داشتم سر سفره عقدمان باشد! همین...
و خدا میداند چه گذشت به مادرم....مادری که خود گریه میکند و میخواهد فرزندش که فردا عروس میشود را آرام کند تا لااقل با چشمان پف کرده سر سفره عقد نرود!
آمدند اما ....

یکی هم نیامد! انتظارش را لااقل از او نداشتم که در چنین شرایطی تنهایم بگذارد...تو دیگر چرا قاطی بازی شیطان شده ای؟!
نمیگویم چه بر سر آن دقایق آمد که نگفتنش بهتر است فقط همین را میگویم که له شدم زیر بار درد...دردی که همدمی برایش نبود...یعنی نمیتوانست باشد...چه بگویم به همسفر زندگی ام؟!
و من دیدم که میشود بهترین اتفاق زندگی ام بیفتد اما خوشحال نباشم...نظر من را بخواهی شر شیطان بود که به مرور زمان، با خون دل دفع شد! گاهی با خودم میگویم شاید آن روز نحس بود که اینطور شد!
من تا دوهفته کارم گریه بود...انقدر غریب شده بودیم که بعد از 5 روز از بی کسی،از اینکه کسی از این ازدواج انقدر خوشحال نشده که تبریک بگوید...از آوار اینهمه درد،پناه بردیم به حضرت عبدالعظیم تا مرهمی شود روی زخم دل یک خانواده!
دلم کباب میشود یاد 13 فروردین آن سال می افتم که برای اولین بار جمع همیشه جمعمان شکسته شد و تو ندیدی رنگی از خوشی هایی که همیشه برایت تعریف کرده بودم...و من فکرش را هم نمیکردم که لااقل در این روز تنهایمان بگذارند! تو تازه داماد بودی اما غریب و تنها...انقدر که برایت خاطره خوبی نشد هرچند من تلاش کردم تا بشود...!
همه خوش گذرانی ها و نامزد بازی هایشان را کرده بودند به من که رسید با یک لگد همه چیز خراب شد!
خدای ما هم بزرگ است...حسبی الخالق من المخلوقین!

و این شد که من هرگز خوش ندارم یادم بیاید  25 بهمن را...اصلا با اینکه انقدر زمان گذشته ولی هربار با یادآوری اش درد میکشم..
اگرچه تو بهترینم یادت بود آن روز را و با خوشحالی تمام خواستی که غافلگیرم کنی و کردی...شام آنشب و هدیه ای که تلاش کردی تا تهیه کنی تا برایم خاطره خوشی رقم زده باشی...

ممنونتم همسفرم بابت همه همراهی ها و دلگرمی هایت...

الحمدلله رب العالمین


[ دوشنبه 91/11/30 ] [ 11:9 صبح ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

من کیستم ؟ بر جا ز کاروان سبک بار آرزو، خاکستری به راه.... گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان، اندر شب سیاه....
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 190676