سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطر ریحان
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

فرداش حدود ساعت 11زنگ درو زدن...باورم نمیشد،پستچی گذرنامه م رو آورده بود..وای خدا جونم...نزدیک بود از خوشحالی سکته کنم !یعنی دوروز فقط مراحل پاس من طول کشیده بود!سریع زنگ زدم و با مسئولش یه جا قرار گذاشتم پاس و پول رو براش ببرم..تا قبل از ظهر به دستش رسوندم..خدارو شکر.............

تو این یه هفته باقی مونده تا سفر دوبار رفتم امامزاده صالح متوسل شدم که تا روز سفر اتفاقی نیفته و همه چی خوب پیش بره...روز قبل از سفر تاظهر دانشگاه بودم .دانشگاه حال و هوای عجیبی داشت همه تا میفهمیدن قراره بریم عتبات اشک تو چشماشون جمع میشد و کلی التماس دعا میگفتن...

بعد ازدانشگاه رفتم شاه عبدالعظیم زیارت...همش میگفتم یعنی من حرم آقامو میبینم؟؟؟؟!از همونجا یه کتاب دعا مخصوص زائرین عتبات خریدم ..

هیچ کاری نکرده بودم...نه وسایلم جمع و جور بود نه خودم آماده بودم...تازه با این کمی وقت مجبور بودم به دوستان و اقوام نزدیک زنگ بزنم و طلب حلالیت کنم و خداحافظی کنم!!!!تا ساعت 2نیمه شب بیدار بودم و وسایلامو جمع و جور میکردم...بالاخره هول هولکی ساکمو بستم.اومدم بخوابم ولی مگه خوابم میبرد...کلی استرس داشتم که همه چی خوب پیش بره...

ساعت 9قرار بود حرکت باشه...وقتی بیدار شدم سکوت همه جارو فراگرفته بود .برای اولین بار بود که برای یک سفر زیارتی برون مرزی آماده شدم.از زیر آب و قرآن رد شدم تا کلام نور محافظم و بدرقه راهم باشه...

ساعت 8از خونه حرکت کردیم...قرار ترمینال آزادی،کنار مسجد،جایگاه زائرین عتبات بود.کلی استرس داشتم که نکنه از اتوبوس جا بمونم....تو ترافیک که گیر کرده بودیم همش نذر و نیاز میکردم راه زودتر بازشه...وقتی رسیدیم ساعت 8:40بود.اسم کاروان رو نمیدونستم.بالاخره چند نفر از بچه ها رو پیدا کردم.همه به سمت اتوبوسمون رفتیم...یه اتوبوس آبی رنگ...همه واستادن تا رئیس کاروان اسامی رو بخونه و شماره صندلی ها رو اعلام کنه.بالاخره همه سوار اتوبوس شدن،حدود یک ساعت طول کشید که از ترمینال راه بیفتیم..

ثانیه ها چقدر دیر می گذرند پس کی می ریم ؟

بالاخره ساعت 10بود راه افتادیم...اطراف اتوبوس پر بود از چشمایی که توش اشک و التماس دعا موج میزد...اینهمه دل داشت باهامون راهی کربلا میشد......خدایا هرکی آرزوی کربلا داره قسمتش کن زائرش بشه..

بالاخره ترمینال رو به مقصدشهر مهران ترک کردیم........  

طبق معمول همیشه،سریع با همه جوش خوردم،البته از قبل تو دانشگاه میشناختمشون ولی آشنایی نزدیک نداشتم. اونا 3 نفر بودن که با من 4 تا میشدن....کلی با هم رفیق شدیم...الانم جز با وفا ترین و بهترین دوستامن..خاصیت سفر کربلاست دیگه........
مدیرکاروان به محضی که راه افتادیم از فرصت استفاده کردو از نحوه سفر و جزئیاتش توضیحاتی داد :
*اینکه اطراف مرز عکس برداری و فیلم برداری ممنوعه...مخصوصا از نیروهای آمریکایی...

*اینکه نیروهای آمریکایی رو دیدید حتی اگه پاچتونم گرفتن به روی خودتون نیارید و دری بری بارشون نکنید...به عبارتی سوژه دستشون ندید که بیچاره میشیم...

*اینکه هتلهای عراق مثل مهمونسراهای ناصر خسروی خودمونه بلکه هم بدتر....!!!
و خلاصه از این جور حرفا...

به سمت ساوه در حرکت بودیم...قرار بود ناهارو همدان بخوریم راننده هم بدون وقفه حرکت میکرد چون قرار بود شب زودتر به مهران برسیم،چون هر اتوبوسی که زودتر به مهران برسه جلوی صفه و صبح زودتر ردش میکنن...

ساعت12بود...همه اتوبوس در حد انفجار بودن!!!

 کلی امیدوار بودیم واسه اذان نگه میداره ولی انگار شهر خاصی مد نظر راننده بود،اذان رو گفتن ولی نگه نداشت...

ساعت حدود1:30بود که تو حوالی همدان کنار یه مسجد توقف کرد...نماز ظهر و عصر رو با کلی تاخیر خوندیمو سریع راه افتادیم....

ساعت 3تو شهرهمدان برای ناهار جلوی یه غذاخوری که همه اتوبوسای زوار عتبات اونجا نگه میدارن،نگه داشت...

بعد از ناهار که سوار اتوبوس شدیم کم کم سکوت برقرار شد...همه اتوبوس در حال استراحت بودن....ولی من دلم نمیومد بخوابم،حس شیرینی همراه با دلهره داشتم که اجازه نمیداد پلک رو هم بذارم.دوست داشتم از تمام لحظات استفاده کنم... کتاب سرزمین آرزوها که از حرم عبدالعظیم خریده بودم میخوندم...گاهی هم روضه گوش میدادم آخه همه روضه ها و سینه زنیهای جدید رو ریخته بودم تو ام پی فورم..
اینجا بود که درود فرستادم به روان پاک مخترع ام پی فور...!!!

سکوت اتوبوس و حال بارانی من بهترین بستر برای گوش دادن نوحه بود...

.

منظره ها و گه گاه تابلوهای جاده ها رو نگاه میکنم...

حدود ساعت 6 عصره و ما حوالی کرمانشاهیم....چه عظمتی داره کوه بیستون...تا حالا غرب کشور سفر نکرده بودم...چه مناظر بکرو فوق العاده ای داره..... جاده باریک و پیچ در پیچ کرمانشاه باپستی وبلندیهای فراوان واقعا دل انگیزه..

مداح کاروان شروع میکنه برای اولین بار خوندن.....روضه میخونه...دل همه مثل غروبی که پیش رو داریم گرفته...بغضای تو گلو آماده ست تا یه تلنگر بخوره بترکه.....

کم کم خورشید داره غروب میکنه..به شهر ایلام نزدیک شدیم...برای تجدید وضو و نماز پیاده میشیم...نمیدونم چه شهریه ولی خیلی خلوت و آرومه...قشنگ تر از همه اینه که قرص ماه امشب تقریبا کامله...

مهران

ساعت حدود 9 شبه و ما رسیدیم مهران...غربی ترین نقطه کشور،مرز ایران و عراق...

آسمون مهران چقدر صافه...چقدر با آسمون تهران فرق داره...ستاره های بیشتری داره،هوا خیلی خنک تره...

اتوبوس نگه داشته رئیس کاروان بره نوبت بگیره...به لطف خدا و عنایت ارباب تقریبا خوب رسیدیم، اتوبوس ما نوبت نوزدهم اعزام به مرزه..

.

هدایت شدیم به سمت محل اسکان که از قبل مشخص شده بود...یه مهمانسرای ساده بود...دوتا اتاق داشت با یک حیاط ..اتاق دست راست آقایون و اتاق دست چپ خانما...شام هم همونجا رئیس کاروان بهمون داد...

چند تا پتو و تعدادی بالش بود...مجبور بودیم همه دوستانه بخوابیم،جا و امکانات کم بود...خوب سختیهای سفره دیگه ولی به عشق کربلا تحملش راحت میشه..

.

ساعت یازدهه و همه خوابیدن ولی من خوابم نمیبره...حیف این لحظه های قشنگ که به خواب سپری بشه...بازم ام پی فورم به داد تنهاییم رسید...بهترین یار باوفای سفر عاشقانه من...

.

حدود یک ساعتی خوابیدم تا برای نماز صبح بیدار شدم..بعد از نماز دیگه خوابم نبرد،سخنرانیهای استاد پناهیان رو گوش کردم..بعدشم با سه تا از بچه ها نشستیم گپ زدن...آخرشم همه رو زاورا کردیم!!!!

ساعت 6 برای صبحانه آماده شدیم،یه سفره انداختن و صبحانه هرکس رو تو بسته بندی دادن...

بعد از صبحانه کم کم جمع و جور کردیمو ومنتظر بودیم صدامون کنن راه بیفتیم...گفته بودن 8 صبح حرکته...

یک صبح متفاوت

ساعت هشت و نیمه.. به سمت اتوبوسمون حرکت میکنیم...

یک صبح متفاوت....زیر آسمونی که قشنگ تر از همه جاست...بچه ها همه یه غربت و بغض عجیبی دارن...هیچکس حرف نمیزنه...همه تو حال خودشونن...لحظه هایی که هیچکدوم تصورشم نمیکردیم...لحظات دارن سپری میشن برای عبور از کشور...

                               دلهره عجیبی آزارم میده...مامور انتظامی میاد تو اتوبوس و پاسپورت ها رو یکی یکی چک میکنه، بعدشم همه با صدای صلوات به سمت پایانه مهران رهسپار میشیم..فاصله زیادی تا مرز نیست..

منم دارم روضه گوش میدم...تا به خودم میام رئیس کاروان میگه پیاده شید..

درسته اینجا پایانه مرزی مهرانه...

ادامه دارد...


[ دوشنبه 89/7/19 ] [ 11:19 صبح ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

من کیستم ؟ بر جا ز کاروان سبک بار آرزو، خاکستری به راه.... گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان، اندر شب سیاه....
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 190753