سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطر ریحان
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان



آن روزها خوب یادم است...خانه قدیمی و آجری پدری
و سفره ای از این سر تا آن سر خانه که دور تا دورش پر بود از بچه های قد و نیم قد!
دو به دو با هم جور بودیم و عشقمان به جمعه هایی بود که آنها به خانه مان می آمدند.پای ثابت برنامه ناهار هم چیزی جز آبگوشت و ترشی مامان(به زبان آنها عزیز) نبود.
چه شیرین است کنج ذهنم آن روزها که سر سفره به خاطر ما کوچکترها همه مجبور بودند ملوان زبل تماشا کنند...بعد هم شعر هفته پخش میشد و ما همه مان از بر بودیم:شنبه شروع هفته است روز تلاش و کاره،یکشنبه و دوشنبه هر کسی کاری داره...
بعد از ناهار فارغ از دل مشغولی بزرگترهایمان میرفتیم حیاط تا گرگم به هوا و قایم موشکمان را بازی کنیم، گاهی هم سوار موتور بابا میشدیم و صدای موتور در می آوردیم!
بعدتر هم که وقت رفتنشان میشد اشک و غصه من به راه بود!
آن روزها کسی از این جمع ازدواج نکرده بود و همه زیر چتر پدر و مادر بودند.
اما کم کم هرکسی برای خودش مهم شد!
بچه های آن روز سر سفره، حالا هرکدام میخواستند مستقل شوند و  روی پای خودشان بایستند،خوش نداشتند خیلی زیر چتر پدر و مادر بودن را...آخر فهمیده تر و عاقل تر شده بودند! دوست داشتند خودشان طبق میل زن یا شوهرشان برای زندگیشان برنامه بریزند و دیگر چه جایی برای میل پدر و مادر و چه رسد به پدربزرگ و مادربزرگ...
آدم ها رفتند و صفایشان را هم از آن خانه بردند...دیگر آن خانه به آن بزرگی با حیاطی پر از سوراخ سمبه مخصوص قایم موشک به چه کار این آدم های ماشینی می آمد که حتی جمعه هایشان را هم فراموش کرده بودند؟!
آن خانه قدیمی کوبیده شد و تبدیل شد به یک آپارتمان و چند واحد دلگیر و کوچک که فقط دو واحد آن سهم پدربزرگ و مادربزرگ قصه شد و به قول خودشان شدند مستاجر!
دیگر خبری از آن رفت و آمد ها نیست...دیگر خبری از آن جمعه های شلوغ و آن سفره ها نیست..دیگر کسی حواسش نیست که پدر بزرگ و مادریزرگ که حالا پیر تر و شکسته تر شده اند جمعه هایشان به سکوت و تنهایی میگذرد...دیگر کسی یادش نمی ماند که صرفا برای دلخوشی آنها زنگی بزند تا بلکه جای خالیشان را پر کند!
چه بشود عید نوروزی بیاید یا شب چله ای بشود تا آن جمع دوباره جمع شود آن هم با هزار منت و چک و چانه که ما اصلا نمیتوانیم یا بگذارید روز دیگر ...و خلاصه هرکسی برای خودش شرط و شروطی دارد!
دیگر بماند که یکی از این آدم ها همان روزها رفت که رفت...و دیگر نشانی جز خاطره از خودش به جای نگذاشت...و اخیرا هم خبر فرزند نورسیده اش تنها به گوشمان رسید!!!
ای کاش آن روزهای ساده کودکی دوباره برمیگشت!


[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 4:55 عصر ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

من کیستم ؟ بر جا ز کاروان سبک بار آرزو، خاکستری به راه.... گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان، اندر شب سیاه....
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 39
کل بازدیدها: 187940