سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطر ریحان
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

حکومت شیعه ستیز داعش،بنیانش هزار و چند صد ساله است...

فقط نامش در طول تاریخ عوش شده!

گاه به اسم بنی امیه

گاه بنی عباس

و...

امروز هم داعش!

 

الا لعنة الله علی القوم الظالمین


[ دوشنبه 93/8/19 ] [ 10:47 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

بعضی افراد دوروبرت هستن که در عین اینکه برات قابل احترام و ارزشن و خیلی عزیزن ولی بعضی وقتا بودن در کنارشون منجر به سایش روحت میشه!
آدمایی که اغلب تو رو به بوته نقد و بحث میذارن، قضاوتت میکنن و یا تلاش میکنن دائما متقاعدت کنن درحالی که ممکنه نظرت باهاشون یکی باشه یا حتی از یه جنبه ای به قضیه نگاه کردی که خودشون نگاه نکردن،ولی بهت فرصت بیان نمیدن!
یا چون خودشون رو درهمه موارد صاحب نظر میدونن هیچوقت حاضر نیستن بشن گوش و دست از سر این زبان بیچاره لحظه ای بردارن! همیشه در حال توضیح دادن های اضافه ان در حالی که مخاطب منتظر شنیدن یک کلمه یا جمله است! و بیش از این نیازی نیست..
و بدتر از همه اینها اینه که وقتی میخوای حرفتو بزنی بحث تبدیل به مجادله میشه که انقدر تو اسلام نکوهش شده! چون دائما حرفتو رد میکنن،و شیطان هم که خب معلومه بیکار نمیشینه!
اگر هم جواب ندی اتفاقی که الان برای من افتاده میفته...
من الان در این برهه قرار گرفتم و این پست صرفا جهت تسکین سایش روح اینجانب ثبت شده...
باید قبول کرد که هیچ راه فراری نیست و صرفا در کنار چنین افرادی باید تمرین صبوری کرد...قطعا همین هم آزمایشی از طرف خداونده...


[ سه شنبه 93/5/14 ] [ 2:16 عصر ] [ ] [ ]

دو شب قبل از عروسی یکی از بستگان خیلی نزدیک آقای همسر ، باخبر شدیم مراسم بزن بکوبیه و ارکست دارن!
اصلا انتظارشو نداشتیم نه از عروس نه از داماد! واقعا بعید بود...
خیلی تو هم رفتم و خدا منو ببخشه که بابت این موضوع ناراحتیمو به روی همسرم بروز دادم!
رفتیم مسجد...پیشنماز همون رکعت اول سوره عادیات رو خوند..تو همون نماز بغضم ترکید،یاد ناسپاسیهای خودم افتادم
آخه تو عروسی ما بخاطر نداشتن گناه که الان خ عادی شده ! بشدت همه جوره از جانب بعضیها به هردومون بیمحلی  شد،و برام تو این 2 سال تبدیل شده بود به خاطره تلخ!
هرجا هم با دوستان و نزدیکانم حرفی از عروسی شده من بروز دادم که من از عروسیم هیچی نفهمیدم و برام تلخ گذشت.
ولی اونشب نهیب خوردم که ...
که خوشه یه سر داره و ما خوشه رو درست از سر اصلیش گرفتیم!
ما تو عروسیمون نه تنها گناهی صورت نگرفت بلکه به ذکر صلوات و نام اهل بیت مزین شد و تمام تلاشمونم این بود که مرضی خداوند باشه که انشااله بوده...و بعدش هم برکاتش رو تو زندگیمون دیدیم...
و من چقدر ناسپاس بودم تو کل این 2 سال فقط به تلخی های اونشب فکر کردم و یادم رفته بود همه این کارا برای بدست آوردن رضای خدا بود نه رضای نفسمم حتی!

 

فردای عروسی فرد مذکور (بماند که چقدر اذیت هم شدیم و بماند رفتارایی از عروس و داماد دیدیم دور از انتظار!) رفتم سراغ فیلم عروسی خودمون...فیلمی که به سبک عقاید خودمون مونتاژ شده بود و بخاطر نداشتن خیلی از حواشی!!! تایم کوتاهی داره..
وقتی دیدم کلی انرژی و روحیه گرفتم و یادم اومد نه بابا.. انقدرها هم که من فکر میکردم بهمون بد نگذشته بود..
بعدشم برای آقای همسر پیامک زدم:
"دارم فیلم عروسیمونو میبینم/تو اونشب چهره عروستو هیچ مرد نامحرمی ندید،فقط و فقط خودت حظ بردی.."
ایشونم جواب داد: "خدا روشکر عزیزم...همین که همدیگه رو میفهمیم خداروشکر..."

همین فهمیدن متقابل و هم عقیده بودن برام یه دنیا می ارزه حتی اگر عروسیم بهم سخت گذشته باشه...و من چطور شکر این عنایت الهی رو به جا بیارم.


[ یکشنبه 93/3/25 ] [ 9:35 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

هر قدمی که برمیدارم تازه میفهمم چقدر عقب بودم،
تازه میفهمم کل پرونده زندگی بیست و چند ساله ام که پیش خودم فکر میکردم لااقل نصفش که ارزش آخرتی داره!چقدر اوضاعش خرابه...چقدر با معیارها فاصله داره!
علت عقب موندنم بخاطر فاصله ام با یکی از همون دو میراث گرانبهای پیامبر برای امتش بود..
حالا که خدا دستم رو گرفت و منو سر سفره قرآن نشوند
تازه دارم میفهمم که
نه!...
این خبرا هم نیست...
خیلی راه ها هست که نرفتم و خیلی راهها هست که رفتم و خراب کاری کردم و باید برگردم و درستش رو برم!
تازه میفهمم چقدر جهل تو قرآن خوندن هام داشتم..
هنوزم دارم...فقط خیسی قطره ای از اقیانوس بیکران معارف الهی قرآن به جانم خورده دارم میسوزم از حسرت..
کوتاهی از خودم بوده که انقدر عقب موندم،قرآن که صحیح و سالم به دستمان رسیده پس چه دلیلی هست برای اینکه نرفته باشم دنبالش؟
افسوس که همیشه فکر میکردم خیلی باهاش مانوسم و روزی چند آیه و چند صفحه و چند تا تیکه ترجمه خوندن کافیه برای انس! برای اینکه یه روز سرت رو بالا بگیری و به پیغمبرت بگی من قرآن رو ضابع نکردم!
نه!...
این خبرا هم نیست...
البته همین هم از لطف خداست که دارم پی میبرم به این که کم دارم! حداقل دیگه مطمئن نیستم از خودم..

پ.ن: شما رو بخدا دستتون رو بدید به دست قرآن..خودش بلده چطور هدایت کنه مخاطبش رو...فقط دل بدید.
همین برای هدایت کافیه...اگر خدا بخواد.حتی اگر کلاس اخلاقی هم نرفته باشی و شاگرد عالمی نباشی...!
حرف بشر که نیست، کلام خداست...پس برای هدایت بشر کافیه...
بخدا راه همینه..
ثقلین قرار هست ریسمانی باشه که ما بهش چنگ بزنیم تا گمراه نشیم،حواسمون هست؟؟


[ پنج شنبه 92/11/10 ] [ 12:16 صبح ] [ ] [ نظرات () ]

قسمتی از دلنوشته های شهید مصطفی احمدی روشن به محبوبش:
" خدایا اگر به شهادت علاقه ای دارم نه اینکه مرا به مقصود خویش برساند که این عین خواهش خود و خودخواهی است،
بلکه دوست دارم به جایی برسم که تو دوست داری
نه آنکه خود به آن علاقه مندم.
تا به حال فکر میکردم شهادت عین رسیدن به بالاترین مقام است که از خویش بیزار گشته ام،
چون این نیز عین خواهش خود است نه آنچه تو برای رضایت خویش میخواهی.
پس مرا به جوار خویش بخوان که به هرکس در این دار دو روزه فانی دل بستم و یا دل بندم مانند و بلکه عین مظاهر دنیوی و فانی هستند.
خداوندا من خود را در این حد و اندازه نمیدانم ولی فکر میکنم که من از تو خودت را میخواهم و لا غیر،
در دوستی اولیائت تو را میجویم
و در شهادت لقائت را میخواهم
و در دوستی با عزیزترین عزیزانت که اهل بیت هستند،حب تو را میجویم. "

حسرت نوشت: میشه از همینا فهمید چرا بعضیا شهادت روزیشون شد و امثال من...


[ چهارشنبه 92/11/9 ] [ 11:32 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

بسم الله الرحمن الرحیم

اومدم بگم خیلی چیزا تو زندگیمون عوض شده.
درست بعد از سفر کربلا...
بالاخره راهی که دنبالش بودم و همیشه از خدا میخواستم پیدا کردم،
مسیری که همیشه دنبالش میگشتم ولی نمیدونستم چیه و همیشه ملتمسانه اهل بیت رو واسطه قرار میدادم تا نشونم بدن.
بالاخره به لطف الهی تو مسیر زندگیم یه چراغ سبز و یه فلش بزرگ راه رو بهم نشون داد...
و من دیگه احساس میکنم هیچ چیز اتفاقی نیست...
همه چیز بدون خواست و خبر من از اول برنامه ریزی شده بود!
که ببینمش...
تو مسجد
با یک مکالمه کوتاه
همون یک سال و اندی پیش با شروع یک دوستیِ تازه همه چیز رقم خورد و من چقدر کودکانه فکر میکردم بی صاحب رها شدم! فکر میکردم هرگز راه رو پیدا نمیکنم، فکر میکردم گم شدم در این هیاهوها...
من خسته بودم از اونهمه راه تکراری و اجباری...اجباری آدمهای دور و برم.
راه بدون اینکه من پیداش کنم خودش یه جوری تو زندگیم قرار گرفت و منو با خودش کشوند...
الان از خدا همه ی خواستم اینه ثابت قدم باشم.
و زندگی دونفره مون به لطف الهی داره به سرعت دستخوش این تغییرات بزرگ میشه ..
دیگه احساس نمیکنم آقای همسر داره تنها مسیر رو طی میکنه!

نیومدم اینجا چون دیگه خیلی دلیلی واسه نوشتن نداشتم...شاید وقتی دلیلی پیدا شد و یا  اصلا دلیلی شدم نوشتم..
هرچی اومدم بنویسم دیدم توش یه چیزایی هست که منِ وجودیم یا همون هوای نفسم دلش میخواد بازگو بشه!...ترسیدم...
میام هروقت حس کنم حرفام بدرد بنده های خدا بخوره!

من هم مثل همه زنها زنانگی میکنم،
اما در مسیری که رنگ و بوی جدیدی گرفته...

پ.ن: میدونم حرفام خیلی مبهم بود ولی چاره ای ندارم،نمیتونم الان خیلی بیشتر بنویسم!شاید در آینده گفتم از روزگار گذشته ام و حال فعلیم..

التماس دعا


[ یکشنبه 92/10/15 ] [ 7:28 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

یکی از هم کاروانیهامون خادم دائم حرم حضرت عبدالعظیم بود.
روز دوم زیارتمون تو کربلا از بابت امتیازی که داشت به آقای همسر کارتی داده بود تا باهاش غذای حضرتی از "مضیف العباس"بگیره.
آقای همسر کلی تو صف ایستاد غذا رو گرفت...قیمه بود.
بعدش هم در کمال تعجب داد به یکی از کسانی که گرسنه اون اطراف ایستاده بودند و نمیتونستند غذا بگیرند.
الحمدلله بعدا روزیمون شد و خوردیم.
.
.
.
شب آخر ذی الحجه غبارروبی حرم حضرت عبدالعظیم بود.خانم خادم مذکور به من اطلاع دادند و گفتند بیاید.
به اصرار راضیش کردم تا بریم و ایشون همچنان مخالف استفاه از امتیازی بود که مردم عادی ندارند.
آخر سر بهشون گفتم شما داخل نیا و استفاده نکن!!!
بالاخره رفتیم،
داخل حرم مطهر رفتن و شرکت در مراسم مستلزم همراه داشتن کارت بود.خادم مذکور به تعدادمون کارت دادند.
ولی بازم اینبار مثل همه دفعه های قبل....
کارتش رو به یکی از زوار که کارت نداشته و با حسرت نگاه میکرده میده.
مراسم برای آقایون رو به اتمام بود که درنهایت یکی از خادمها همه اونایی که کارت نداشتند رو میفرسته  داخل و آقای همسر نفر آخر بود که اومد!...
بدون کارت و استفاده از امتیازی...با نگاه خاص خود حضرت عبدالعظیم...
.
.
.
همیشه از اینکه بخواد از امتیازی که مردم عادی ندارند استفاده کنه فراریه...بارها شده تو نماز جمعه ای که آقا حضور داشتند پیشنهاد دادند بخاطر امتیاز بعضی اطرافیان،ایشون هم به جایگاه اصلی برن ولی نپذیرفتن!
یا خیلی مواقع مشابه دیگه...
همیشه هم میگه ما هم مثل بقیه مردم،اگر برای بقیه هم میشه ما هم استفاده میکنیم وگرنه...
بنظرم همه این رعایت ها و احتیاط ها نیازمند یه دل دریایی و یه ایمان قویه.
وگرنه امثال من اگر باشن از خدامونه که امتیازی باشه و استفاده کنیم و کلی هم توجیه میکنیم!


[ پنج شنبه 92/8/16 ] [ 11:24 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

برنامه ریزی کرده بودیم عید غدیر نجف باشیم اما اینکه شب چهارشنبه ی مسجد سهله و شب جمعه ی حرم ارباب رو درک کنیم نه!
از خزانه غیب الهی روزیمون شد..الحمدلله
طعم شیرین شب عید  ولایت در جوار حضرت امیر(ع) غیر قابل وصف است.
خیابانهای منتهی به حرم قیامتی بود.نجفی ها در خیابان مولودی میخواندند ،دست میزدند و کل میکشیدند،شکلات و شیرینی تعارف میکردند.همه جا پر از دیگ های نذری بود.



کفشداری های حرم ظرفیت تکمیل بودند و باید کفشت را گوشه ای به امان خدا میسپردی!
شیرین تر از همه این ها داخل حرم بود،
همه یکصدا میگفتند:
"لبیک یا علی"
و شکلات میپاچیدند
بی اختیار گریه ام گرفت،
به یاد آخرین حج پیامبر(ص)...همه بیعت کردند ولی بعد...
خدا همه مارو از شیعیان واقعی حضرتش قرار بده.
خدا کنه فریاد لبیک ما از صدق دل باشه و پایدار.

+ راستی شب عید تو صحن حضرت از من و آقای همسر مصاحبه کردند از صدا و سیما :)


[ پنج شنبه 92/8/9 ] [ 1:10 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

غروب جمعه است
مینویسم از دیار دوست،
گوشه ای دنج در جوار علمدار کربلا
جایتان خالیست..
دعاگوی همه تان هستم...

+ عیدتان هم با یک روز تاخیر مبارک


[ جمعه 92/8/3 ] [ 5:26 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

مدتیست خواندن کتاب "نورالدین پسر ایران" را شروع کرده ام.
هر وقت برای شروع کتاب جدید سراغ کتابخانه میرفتم این را صرفا یک کتاب خاطرات میدیدمش و گذاشته بودم در الویت های بعدی ام.
بالاخره به دلم افتاد این یکی را بخوانم.
کتابهای دفاع مقدس زیاد خوانده ام اما این یکی انصافا با بقیه خیلی فرق داشت،
به جرئت اولین بار بود معنی واقعی جنگ،مقاومت،جانفشانی و ایثار را با عمق جانم درک میکردم .
لحظه لحظه اش را با همه وجودم حس کرده ام...حتی عملیات هایش
حتی درد های کربلای بدر ش،
با شهادت همه قهرمان هایش بغض عجیبی گلویم را میگرفت و دقایقی به کتاب خیره میماندم.
اصلا نمیشود این کتاب را تند تند به سبک کتابهای داستانی خواند و باید هر از گاهی کتاب را بست و عمیق فکر کرد.
حقا که امانتدار خوبی نبودیم..
یادمان هست امانتی که شهدا برای بدست آوردنش با اخلاص جان دادند و امثال راوی کتاب یک عمر جانبازی را به جان خریدند چه بود که ما بی تفاوت سرمان گرم زندگی خودمان است؟؟؟
در دل آن نوجوان 14 ساله بسیجی چه عشقی بود که قید همه راحتی های دنیایش را میزند؟؟؟

نه،
نمیشود همه چیز را گفت...قابل گفتن نیست!
باید خوانده باشی اش تا مثل من بند بند درونت از شرمندگی درد بکشد..

+ به عقیده بنده رسالتی که این کتاب در نشان دادن تصویر جنگ و آدمهایش به سرانجام رساند شاید هیچ فیلمی و هیچ کتابی و هیچ اردوی راهیانی به این زیبایی به دوش نکشیده بود.
++ دوهفته پیش برای اولین بار دعای ندبه در گلزار شهدا را تجربه کردیم،شهدا سنگ تمام گذاشتند و فردایش خیلی غیر منتظره راهی مان کردند مشهد الرضا.این هفته هم انشااله میرویم برای وداع،با همه آنهایی که آرزوی کربلا داشتند و یک شبه کربلایی شدند.


[ دوشنبه 92/7/22 ] [ 10:50 صبح ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

من کیستم ؟ بر جا ز کاروان سبک بار آرزو، خاکستری به راه.... گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان، اندر شب سیاه....
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 187615