سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطر ریحان
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

با نهایت تاسف برای خودم اعتراف میکنم همه اون صبحهایی که آقای همسر برای نماز راهی مسجد میشد من از تنبلیم نمیرفتم!
بله،تنبلی...
شیطونه دیگه....واسه آدم بهانه جور میکنه:
حالا تا بخوام خوابالو چادر چاقچول کنم، تا این راه رو پیاده برم تا مسجد تا...تا ...تا...
بعدشم دانشگاه دارم...یا(بعدترها)باید برم سر کار...یا کلی کار دارم خونه،باید بخوابم صبح زود سریع بیدارشم وگرنه اینجوری خواب از سرم میپره و اونوقت وسط روز خوابم میگیره....و کلی بهانه دیگه...
حتی خیلی هم حسرت آقای همسر رو نمیخوردم که چرا من نمیرم...گاهی شده بود دلم بخواد ولی حسرت نمیخوردم و میگفتم خدا راضیه من از کارام بمونم؟! همین که اول وقت تو خونه بخونم خوبه دیگه....
و تازه به جای اینکه رفتن همسرم رو توفیق الهی و همت خودش بدونم میگفتم خوب مَرده دیگه...راحت یه پیراهن تنش میکنه راه میفته...کارشو ساده میدیدم.
درحالیکه همیشه غلبه بر خواب و راحتی سخته.. و آقای همسر هم ساعت 7 صبح باید بره سر کار،تازه بعد از نماز هم نمیخوابه و مشغول مطالعه میشه.
پس برام معلوم شد ماجرا از یه جای اساسی تر آب میخوره و یه همت مضاعف میخواد.
جمعه که با هم حرف میزدیم بهش گفتم چیکار میکنه میتونه به خوابش غلبه کنه و زودتر از اذان بیدارشه؟اصلا اینکه چرا بعد از نماز خوابش نمیگیره و نمیاد تو رختخواب؟ تو طول روز خوابش نمیگیره؟
جواب همه سوالام تو یک کلمه بود: " اگه برات فرقی نکنه و ولش کنی، کاری به کارت ندارن و ولت میکنن!"
یعنی خواست قلبی و اصرار لازمه شه...
بعد در ادامه گفت: "البته اولش آدم فکر میکنه از پسش برنمیاد و سخته ولی کم کم میتونه به خوابش غلبه کنه...من دیگه نه تنها بعد نماز خوابم نمیاد بلکه تو محل کار هم خوابم نمیگیره،اگرچه اولش اینطور نبودم..."
فردا صبحش چند دقیقه قبل از اذان اومد بیدارم کرد...کمی کاهلی کردم ولی بالاخره بیدار شدم.داشت پیراهنشو میپوشید بره مسجد بهش گفتم میشه منم بیام؟ گفت آره پس پاشو زود آماده شو...
گفتم به شرطی که زیاد نمونیا،من نمیتونم مثل تو یک ساعت بشینم(تازه شرط هم براش گذاشتم!!!)...گفت:"باشه بعد نماز پامیشیم،البته قرآن حزبی میخونن ولی اگر نمیخوای زود میایم."
(تمام تلاشش این بود منو اول کاری خسته و دلزده نکنه!)
واااااااااااااای که چقدر اونوقتِ صبح خیابون لذت بخشه...ساکت و خلوت..بدون تردد...با یه نسیم خنک و یه آسمون پرُ ستاره که نه ولی ستاره هاش بیشتر از وقتای دیگه شب بود!
بهش گفتم کیف میکنیا هر روز میای...گفت :" تو هم میتونی بیای و کیف کنی..."
بعد از نماز،اول میخواستم بیام ولی بعد دلم نیمد...نشستم تا آخر قرآن...تعجب کرده بود که پس چرا نیمدی! گفتم آخه خیلی زود بود...

خدا کنه بتونم ثابت قدم باشم...و این موضوع تو زندگیمون تبدیل به یه برنامه معنوی مشترک بشه.

پ.ن: به شدت توصیه میکنم اگر مسجد نزدیک محل زندگیتونه مثل من برای نماز صبحهاش بی اعتنایی نکنید...اتفاقا نماز صبحش از وقتای دیگه صفاش بیشتره.(البته واضحه که منظورم اصلا تنها رفتنِ خانما نیست).

+ این کار بسیار زیاد تو ترک خواب بین الطلوعین تاثیر داره...


[ دوشنبه 92/7/8 ] [ 3:57 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

برای اولین بار در این 3 سالِ کنار هم بودن،تولد مشترکمون به صورت یه مهمونی خونوادگی به میزبانی خودمون برگزار شد.
منم سعی کردم  هم نه خیلی خودکشون کنم که اذیت بشم  هم آبرومند و خوب برگزار شه...
بیچاره مهمونا که دوتا دوتا کادو خریدن....
هردومون از مهمونا هیچ انتظاری نداشتیم،من فقط دلم میخواست برای آقای همسر در کنار خانواده ش تولد بگیرم و خوشحالش کنم.ناگفته نماند اصلا به مهمونا نگفته بودم که تولده.
قرار شد کیک تولد رو خودم درست کنم و برای شام پیتزا با یه ژله! همین...
اصولادرست کردن فست فود برای من که همسرم عاشق این غذاهاس و مرتب دارم میپزم راحت تره.و هربار تجربه ای جدید و رو به پیشرفت :)
(اینو آقای همسر میگه ها حمل بر خود تعربفی نشه!)
از صبح برای کیک دست به کار شدم،نسبتا خوب پیش رفت و خامه هم خوب فرم گرفت...فقط چیزی که حالمو گرفت گرمای هوا بود که بعد از تزیین روی کیک ،خامه ها کمی رو به شل شدن رفتند!البته فقط روش، باقیش سفت موند.نتیجه این شد.اینم برش داخلش.
این میز کادوهاست،کادو قرمزه هدیه من به آقای همسره و روییش کادوی آقای همسر به من که یه گوشی موبایل بود...خیال عالمی راحت شد با این هدیه!! :)

+نمیدونید چه لذتی داره که همه بجای واژه تولدت مبارک میگن تولدتون مبارک...
++برای آقای همسر:
میدونم هدیه ای که برام خریدی مدتها پیش دوست داشتی برام بخری...و اینم میدونم الانم که خریدی چقدر بابتش تو زحمت افتادی..ممنونتم

 


[ دوشنبه 92/6/18 ] [ 1:42 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

از بعد از اومدن بهار گلدون یاس رازقیمون که به قول آقای همسر همسن زندگی مشترکمونه،فضای خونمونو عاشقانه و معطر کرده...
موقعی که خریدیمش قد خیلی کوتاهی داشت و خیلی گل میداد 4 تا دونه بود...اما از بس موجود سازگاریه با وجود اینکه ما چندبار خونه عوض کردیم و جابه جاش کردیم بازم خودشو با شرایط وفق میده.ماشااله الان واسه خودش یه درختچه رونده شده!



هر بار گل میده انقدر زیاده که شب که میشه خونه رو عطر یاس برمیداره(آخه یاس اوج عطر دهی ش تو شبه)
بعد هم آقای همسر میره یه دونه شو میاره و به من تقدیم میکنه و یه مشت هم میاره میریزه تو آب و میذاره تو اتاقمون..

این یاس یکی از راههای ابراز محبت آقای همسر تو خونمون شده ...
ایشون مثل من اهل گل و گیاه نیست ولی این یاس رو کلی دوستش داره و  بهش رسیدگی میکنه.
توجه ش به این موجود زیبا و لطیف برام واقعا دوست داشتنیه.
شاید علت علاقه و توجهش واسه اینه که اولین گلی بود که برای خودمون خریدیم و باهاش کلی خاطره داریم.
گذشته از همه اینا نمیدونید چقدر لذت بخشه که ببینید گلتون اینطور به بار نشسته،وقتی تماشا ش میکنید محاله احساساتی نشید!

+چند وقت پیش انقدر زیاد گل داده بود که یه مشت هم خانم صاحبخونه که اومده بود خونمون برد :)


[ شنبه 92/5/26 ] [ 12:28 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

در عجبم از جوانی که راست راست در مکان عمومی با پر رویی روزه خواری میکنند،
آنوقت
پدر سالخورده و عزیز بنده
با مشکلات خاص خودش و با بیماری دیابت و خانه نشینی اش
آنقدر به درگاه خدا عجز و ناله و التماس میکند تا بتواند این ماه رمضان را هم روزه بگیرد!
اگر به او میگفتی که نمیتوانی روزه بگیری،
گریه اش میگرفت و میگفت: " من تا به این سن روزه نخورده ام...خدایا خودت کمکم کن.."
و بعد هم
خدایش کمکش کرد و الحمدلله مشکلی از روزه داری برایش ایجاد نشد و دکترش هم اجازه داد!

قبلترها همه روزه خوارها ناراحتی معده داشتند و روزه نمیگرفتند!!!!
اما الان خیلی وقیح میگویند برای چه روزه بگیرم! گشنه ام میشود...

دلم برایشان میسوزد که هرگز مزه لذتبخش این نوع گرسنگی را نچشیده اند...
همیشه آنکه گرسنگی و تشنگی روزه داری را چشیده هرسال منتظر آمدنش است و با رفتنش غمگین میشود و آنکه نچشیده با آمدنش غصه دار میشود و با رفتنش خوشحال...

پ.ن: پیشنهاد میکنم برای کسب این لذت همراه با معرفت کتاب "شهر خدا" نوشته استاد پناهیان رو این روزها بخونید.
+ میلاد غریب مدینه،امام حسن مجتبی(ع) مبارک


[ سه شنبه 92/5/1 ] [ 5:40 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

 

مدتی ست کوچکترین عموی آقای همسر از هلند آمده...وصفش را بیش و کم قبلا شنیده بودم،عکسهایش را هم دیده بودم اما این اولین باری بود که از نزدیک میدیدمش.
حدود 15 سال پیش بدلایل عدیده ای که مهمترینش به عقیده خودش محدودیت های دوران جوانی اش بوده(از جانب اعتقادات خانواده و کشورش!) عازم دیار غربت میشود.13 سال گرفتن اقامتش به طول می انجامد که حال اگر به فرض محال هم بخواهد ایران بماند بخاطر رنج ها و زحمتهای 13 ساله اش دلش نمی آید !
از وقتی آمده برق حسرت در چشمانش دیده میشود...یک دوربین حرفه ای همه جا همراهش هست تا همه لحظه های غیر خاص و معمولی را هم ثبت کند...به ما میگوید شما قدر این لحظه ها را نمیدانید!...میمیرد برای غذاهای ایرانی سنتی ... و هنوز هم زبان هلندی باعث نشده لهجه اصیل یزدی اش را از یاد ببرد...چنان غلیظ یزدی با خانواده اش حرف میزند که چشمان من چهارتا میشود!
از باب صله رحم چند باری جاهای مختلف به دیدنش رفتیم.
بسیار خانواده دوست و مهربان،بسیار اهل ادب و احترام،پایبند به بسیاری از اصول انسانی....ولی
کاملا بی اعتقاد به همه اعتقادات دینی ما!
گاهی برایش دلم میسوزد...به آقای همسر میگویم شاید مدتی ایران بماند در کنار اعتقادات ما تحت تاثیر قرار بگیرد و عقایدش اصلاح شود...
اما پای بحث که به میان می آید عنادش را با همه اعتقاداتمان میبینم و وقتی هرچه میخواهی با حرفهایت هدایتش کنی،او بحثهایی از گوشه و کنار و بی ربط به میان میکشد. میخواهی پاسخش را بدهی میبینی او با اصل مشکل دارد و ریشه را نمیپذیرد چه برسد به فرع!درمانده میشوی از پاسخ...نه اینکه جوابش را ندانی،نه...از اینکه باید خدایت را هم به باورش بنشانی در حالیکه مغزش پر است از چرندیات و دروغ هایی که در این 15 سال معلوم نیست از کجا بهش رسیده است خسته میشوی...شاید اینجا سختی رسالت پیامبران را درک کنی ...
و بگویی نه ! من آدمش نیستم...
قطعا اشکال از من هم هست...اگر من تبحر کافی را داشتم در دفاع و شناساندن عقایدم او نمیتوانست آنها را با تمسخر به چالش بکشد و اعصابت را به هم بریزد...
در این میان افرادی که اعتقادات خودشان نیز ضعیف است ولی مثلا مسلمان و شیعه اند میخواهند جواب برخی از این تمسخرها را بدهند ولی میزنند و همه چیز را به خاطر عدم آگاهی کافی درباره دینشان خراب میکنند و برنده اصلی میشود همان آدم مقابل! و بعد او مسخره میکند و میگوید ببینید!شما هم خودتان نمیدانید برای چه این دین و آیین را انتخاب کرده اید....
او چیزهایی را به رخمان میکشد که ضعف های اخلاقی همه ماست ولی خیلی از آدمهای بی دین غرب رعایت میکنند و او میگذارد به پای دین ما!...
برای خودمان متاسفم،برای همه آدمهایی که دنبال چرایی اعتقاداتشان نمیروند،برای همه آدمهایی مثل خودم که نشان مسلمانی خوبی از خود ندارند تا همان برای جذب و هدایت یک نامسلمان کافی باشد، و برعکس گاهی خود ما میشویم راهی برای تمسخر اسلام و شیعه...
آقای همسر میگوید دلم میخواهد عمو را تنها به خانه مان دعوت کنم و برایش حرف بزنم و جواب همه سوالهایش را بدهم بدون اینکه انسان ناآگاهی در این میان پاسخ نادرستی بدهد و همه چیز را خراب کند...
ولی اعتقاد من این است انسانی که قبلا مسلمان بوده و حالا از روی لجاجت و عناد حق را نمیپذیرد هرگز قابل هدایت نیست،مگر خدا بخواهد!


[ چهارشنبه 92/4/19 ] [ 10:53 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

گاهی وقتها از زن بودنم خجالت میکشم!
از اینکه در مسابقه حقارت همجنسهایم شرکت میکنم،
از اینکه فکرم مشغول این میشود از چند روز قبلترش که در فلان عروسی چه بپوشم یا در فلان مراسم موهایم را به چه شکل دربیاورم که بیشتر زیباییهایم را به چشم دیگران بنشانم..
یا حداقلش اینکه چطور خوشگل تر بنظر بیایم...
درواقع یعنی همه چیز را باید از نگاه دیگران بسنجی،
که اگر این را بپوشم چطور زنی دیده میشوم!؟
آنوقت اگر گلِ سرت با رنگ موهایت هارمونی نداشته باشد یا لباست زرق و برق کافی را نداشته باشد یا در یک مولودی زنانه صندل همرنگ نپوشیده باشی رسما بیکلاس و بدتیپی....!!!
شاید هم شخصیتت را از روی همین ها قضاوت کنند!
گاهی میگویم به درک! بگذار قضاوت کنند و گاهی ناخودآگاه و به خواست دیگران وارد این بازیهای مسخره میشوم...
واقعا که حقیرانه است.....این همه تکاپو و دغدغه...
حیف عمر و وقت!
بلـــــــــــــــــــــــــه،منم قبول دارم
آراستگی و زیبایی خیلی خوب است
اما تشربفات جانبی اش گاهی آدم را به دردسر می اندازد..
درست مثل آرایشگاهی که برای عروسی یکی از اقوام  نزدیک آقای همسر مجبور شدم بروم چون همه میرفتند و اگر من نمیرفتم میگفتند چه عروس دل مرده ای!
ولی حقیقتش اگر به خودم بود نمیرفتم....
در نهایت ذیق وقت و صرفه جویی مالی مجبور شدم!
اگر چه آرایشگاهی که من رفتم خیلی ارزانتر از چیزی بود که دیگران رفته بودند و انصافا هم کارش خوب بود اما...
اما  بخاطر حجابی که میکنم و دیگران آنطورها هم برایشان مهم نیست موهای من تقریبا خراب شد و زیر سنگینی چادر به زیبایی اولش نبود...
ولی باقی خانمها همه میدرخشیدند!
در تالار هم بیشتر بخاطر حضور داماد چادر سرم بود و شاید زمان خیلی کوتاهی آزادانه در تالار بانوان بودم!
از ظاهر موهایم در تالار ناراحت شدم،
و بدتر از آن اینکه چیزی از آرایش موها و صورتم برای برگشت به خانه و نگاه همسرم باقی نمانده بود!!
اگرچه که همسر عزیزم گفت تو خودت زیباتر از آنی که به آرایشگاه احتیاج داشته باشی...
دیشب خیلی از دست خودم بابت حضور و بعضا شرکت در این مسابقه حقارت و بعد از آن،ناراحت شدن بابت خراب شدن موهایم دلخور شدم...گریه ام گرفت و از خدا بخاطر اینهمه فریب دنیا را خوردن و لحظه های غفلتم  طلب عفو کردم!
خوش بحال مردها که در قوانینشان فقط راحتی خودشان مطرح است نه به چشم دیگران آمدن!

پ.ن1:
موارد دیگر این مسابقه مذکور را خودتان حدس بزنید!
شام سلف سرویسی و چندین میلیونی همراه با بره های درسته و ولع افراد برای اینکه نفر آخر مسابقه نباشند.حتی برای چشم های ماهی!!
حضور پیر و جوان لابلای هم برای رقص و پایکوبی حتی افرادی که از جهت اعتقادی انتظارش را نداری!...و اینجاست که برای فرار از این مسابقه باید یا کنار خیلی پیرها بنشینی یا بایستی بزور تماشا و تشویقشان کنی و هی بهت تعارف بزنند که بیا وسط و اصلا انگار تورا نشناخته اند!
به آقای همسر میگویم: چقدر غریبم در این مدل عروسی ها...میگوید: همسرت هم غریبه...

پ.ن2:
خوبی اقوام همسر این است که در تالار آقایون اثری از موسیقی نیست و هر چه هست در تالار بانوان است که آن هم از نوع بی کلامش است...تا همین قدر هم جای شُکرش باقیست!!!

پ.ن3:
خداروشکر اینگونه عروسی ها را فقط برای اقوام درجه یک میرویم آن هم از جنبه صله رحم،وگرنه اگر یک پشت هم دورتر باشد خیلی محترمانه جوابشان میکنیم!


[ پنج شنبه 92/3/30 ] [ 7:50 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

خیلی اوقات پیش میومد که رو کابینت آشپزخونه مورچه ها رژه میرفتن..کلافه م میکردن از بس به همه جا راه پیدا کرده بودن!من اونها رو با دستمال خیس جمعشون میکردم و بعد زیر شیر آب جان به جان آفرین تسلیم میکردن!
آقای همسر چند باری متوجه کارم شد و کلی ناراحت شد و سرزنشم کرد: " که چرا جون یه موجود زنده رو میگیری....چه آزاری به تو داره...داره زندگیشو میکنه.."
حالا هرچی میگفتم باباجان کلافه م کرده ، همه جا نفوذ کرده و ... توجیه نمیشدم!
گذشت تااااااااااا دیشب،که یک عدد(با عرض پوزش) خرخاکی اومد تو اتاق جلوی پای آقای همسر...گفت: ئه!خرخاکی اینجا چیکارمیکنه؟!...گفتم: چند بار دیگه هم من دیدم و کشتمشون ولی تمومی ندارن،بخاطر گل و گیاهه احتمالا..
یهو با ناراحتی گفت: چرااااااا میکُشیشون؟؟؟؟؟؟؟...گفتم: آخه یه موقع میره تو تنمون...گفت: خب بندازشون بیرون چرا میکُشی..
بعدشم داستان حاج مرشد چلویی که تازه از نمایشگاه کتابشو خریده برام تعریف کرد،که یکی از اقوامشون از ساس هایی که تو خونشون زیاد شده بودن رنج میبرده و هیچ جوری نمیتونسته نابودشون کنه،به حاج مرشد پناه میبره.ایشون رو میکنن به ساس ها و میگن : " آقایون ساس ها بروید!" اطرافیان جدی نمیگیرن و شوخی تلقی میکنن اما چیزی نمیگذره که کاملا دفع میشن!
یا داستان مورچه هایی که تو سبد مسافرتیشون رفته بودن و کلی راه برمیگردن به دیاری که سفر کرده بودن تا اون مورچه هارو به لونه شون برگردونن...

امروز صبح بعد نماز جلوی سجاده ش متوجه سوسک شدیم...معمولش اینه که آدم سوسک رو میکُشه،این دیگه خر خاکی هم نبود که بخوایم به راحتی برداریمشو بندازیم بیرون!
ولی آقای همسر ایستاد و صبر کرد اولین حرکت از آقای سوسک باشه! از طرفی میترسید بره جلو و اون برگرده و فرار کنه و دنبالش بدویم، از طرف دیگه نمیخواست بکُشتش..با اولین حرکت،آقای همسر در یک اقدام فوق سریع و انتحاری با یه کاغذ برداشتش و سریع پرتابش کرد به بیرون تراس و در تراس رو فوری بست!

نتیجه گیری:
+ البته که نفس بعضی ها برای همه عالم حقه و حرمت داره...و امثال من اگر تا فردا صبح هم بگن آقای سوسک برو،نمیره!
++ گاهی میشه از مردها با همه هیبت و  مردونگیشون رفتار لطیفی دید که از زن ها که کوه لطافتن دیده نمیشه...

+++ آقای همسر،
از اینکه همیشه تلاش میکنی درستِ هر چیزی رو بهم یادآوری کنی و تو زندگیمون برقرار کنی ازت ممنونم...


[ جمعه 92/3/3 ] [ 1:33 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

هو البصیر

امروز سری زدم به آرشیو کلیپ های سال 88 کامپیوتر منزل پدری،جاییکه برای من پر از خاطره و شور و مبارزه بود...
انتخابات اون سال برای ما بچه مذهبی ها انقلاب بود،
تکرار تاریخ...
تک تک کلیپ ها را باز کردم..با هر کدوم که نگاه میکردم گریه م میگرفت..
خدایا چقدر همه چیز یدفه عوض شد، چقدر دل داده بودیم، .چقدر دل خوش کرده بودیم به عمار رهبر!
چقدر امید و انرژی و آرزو...




گریه ام گرفت...دلم سوخت برای ساده دلی هامون!
و بیشتر از همه برای غربت حضرت آقا...

یادمه  چقدر تلاش میکردیم با خواهرم با کمترین امکانات کلیپ بسازیم،
چقدر هزینه های مردمی پرداخت میشد برای ستادهای انتخابات....و همین حمایت مردمی قشنگش کرده بود..تبلیغات در نهایت سادگی و بی آلایشی انجام میشد...
خونه پدرم شده بود یه ستاد انتخاباتی!
منم شده بودم مسئول فرهنگی!
تند و تند نشر میدادم....



کمتر از یکسال بعد از اون روزها همه چیز رنگ عوض کرد...
مدام رفتیم زیر هجمه سوال معاندین و مخالفین!
چقدر زجر کُش شدیم این 4 سال..
انگار باید جواب تک تک اشتباهات رو ما پس میدادیم!
دیگه اگه درستی هم انجام میشد بین غلط ها دیده نمیشد!

امروز از اون روزها
4 ســــــــــــــــــــــــــــــــــال گذشته...
خیلی ها تغییر موضع که نه، به کل تغییر جهت دادند!
پنــــــــــــــــــــاه بر خدا...
خیلی ها هم دلسرد شدند..

اما
رهبرم
مولایم
مبادا اندکی گرد غصه بر دلت بنشیند،
ما ایستاده ایم
تا آخرین نفس
برای ایران اسلامی عزیزمان
سربازت خواهیم ماند،
ای فرمانده بصیر روزهای فتنه گون و سخت...

پ.ن: دلمون شور میزد تو این 10 روز...که مبادا بعضی ها تایید صلاحیت بشن که...
مبادا جملی پیش بیاد و نهروانی...
نگران مصلحت اندیشی بودیم،
اما دیشب بهمون ثابت شد تا جاییکه قانون هست مصلحت جایی نداره!
مگر نه اینکه امام عزیزمون درباره شورای نگهبان فرموده بودند:
"شورای محترم نگهبان، که حافظ احکام مقدس اسلام و قانون اساسی هستند، مورد تأیید اینجانب می‌باشند و وظیفه‌ آنان بسیار مقدس و مهم است و باید با قاطعیت به وظایف خود عمل نمایند. البته توجه به اهمیت حفظ نظام جمهوری دارند که با آن هیچ حکم و امری مزاحمت نمی‌کند و برای حفظ آن، از هیچ کوششی نباید مضایقه کرد و معلوم است آقایان با تعهدی که دارند تحت تأثیر هیچ جوی واقع نمی‌شوند. اِن‌شاءالله مؤید باشند."


[ چهارشنبه 92/3/1 ] [ 2:13 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

بهش میگم از وقتی رفتیم جهادی و اون وضع زندگی رو دیدم،دیدم که چطور با حداقل امکانات(بخوانید بدون امکانات ) وبدون آب لوله کشی دارن زندگی میکنن دیگه دلم نمیاد چیز اضافه بخرم یا حتی به خودم اجازه بدم آب اسراف بشه،یاد بچه ها که میفتم دلم کباب میشه و از اینکه زندگی ما بیش از نیاز هم برامون فراهمه و در واقع دایره نیازهامون رو به دست خودمون بزرگ کردیم ناراحت میشم و از این وضع بدم میاد.

میگه این خیلی خوبه...واسه همین دلم میخواست و اصرار داشتم که بیای جهادی..

میگم تازه ما در برابر اطرافیانمون اصلا بریز بپاش نداریم...البته خیلی از کسایی که ادعای ولایی بودن و مذهبی بودن دارن اصلا حتی سبک زندگی مارو هم قبول ندارن...وقتی بهش میگی عید با این وضع نباید آجیل خرید،با همه ثروتش بهت جواب میده آجیل نخریم گوشت هم میشه نخریم؟!
مذهبیه ها...ولاییه ها...ولی م.ب هستش! چرا اینجوری میشه...به نظرت تناقض نداره؟! آدم چطوری میتونه این همه سفارش اسلام به ساده زیستی رو بدونه ولی بازم تو تجمل زندگی کنه و حتی نتونه از آجیل عیدش هم بگذره!

میگه خب اینجا بحث شأنیت مطرح میشه...اون مذهبی هست ولی تو خونواده ای از طبقه مرفه جامعه بزرگ شده همیشه براش همه چیز فراهم بوده،مارک پوشیده،گرون خریده، گرون خورده و نداشتن خیلی چیزا براش سخته،تو نباید ازش انتظار غیر از این داشته باشی...اون نمیتونه مثل تو زندگی کنه...همونطور که تو، تو این زندگی شهری و نیازهای خاص خودش نمیتونی مثل اون روستاییه زندگی کنی...

ولی!
یه چیزی که هست اون آدم هرچقدر هم دم از ولایی بودن بزنه،بیاد اردو جهادی و وضع زندگی اینچنینی رو ببینه ،هرگز نمیتونه جهادی زندگی کنه...و این جهادی زندگی کردن س که با ارزشه...


[ سه شنبه 92/2/24 ] [ 3:31 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

سلام به همه دوستان قدیمی و جدید
تو این مدت که حضورم به شدت کم رنگ بود اتفاقات ریز و درشتی تو زندگیمون افتاد...سختش که تقریبا با شروع سال جدید بود بیماری ناگهانی پدرم بود.
پدری که طاقت کوچکترین ناراحتیشو ندارم.
الحمدلله به لطف خدا و دعای دوستان خیلی بهتر شدن،البته هنوز تو بستر هستن اما انشااله به زودی به زندگی عادیشون برمیگردن.
برای شِفای همه بیماران و کنارشون پدر این حقیر دعا بفرمایید.

---------------------------------------------------------
مختصری از احوالاتمون:

* ساکن محله جدید که شدیم خونمون خیلی به مسجد مورد علاقه مون که قبلا میرفتیم نزدیک شده و به لطف خدا برنامه نماز جماعتمون برقراره و کلی ازش انرژی میگیریم ..
یه فکرایی تو سرمونه و یه سری برنامه های معنوی برای خودمون گذاشتیم و خودمونو بهش ملزم کردیم.انشااله خداوند توفیق عمل بده.


* با ورودمون به خونه جدید مرغ عشقامون صاحب 4 تا جوجه مرغ عشق شدن که هرکدوم هم یه رنگ بودن. البته اینم بگم که الان از نظر جثه با پدر و مادرشون فرقی ندارن و از جوجه بودن درومدن...
کلی آقای همسر ذوق کرد و منم این اتفاق رو به فال نیک گرفتم.

* 5  روز بعد از اثاث کشی عازم اردو جهادی شدیم...سفری که باعث شد طعم جدا شدن از تعلقات دنیا رو برای 2 هفته بچشیم و تمرین کنیم برای سفر مهمتر و ابدی ای که در پیش داریم.
 همه تلاشمون رو داریم میکنیم که جهادی زندگی کنیم، از زوائد بپرهیزیم و به احتیاج بسنده کنیم.انشااله که خدا تو این مسیر کمکمون کنه.



* تو مدت پرستاری از پدرم خیلی وقتم به کارهای شخصی و مطالعه نمیرسید اما با بهبود اوضاع دوباره به زندگی عادی برگشتیم و الحمدلله جو کتاب خوانی تو خونمون به راهه...مخصوصا با کتابای جدیدی که از نمایشگاه خریدیم.مطالعه میکنیم و تو فراغت برای هم از مطالبی که خوندیم تعریف میکنیم و با هم بحث میکنیم.
راستی هدیه های تولد نزدیکان رو امسال از نمایشگاه کتاب خریدیم،خوشحالیم که هدیه هامون مفید واقع شد و تنها جنبه مادی نداشت.


* آقای همسر روز زن امسال بنده رو شرمنده کرد و برای اولین بار خودش تنها و به سلیقه خودش هدیه روز زن برام خرید و غافلگیرم کرد...وااااااای که چقدر لذت بخشه...


* به تازگی و خیلی یه هویی و شیک! به نام زیبا و با مسمای «جاری» ملقب شدم..! باشد که رستگار شویم : ))


پ.ن: انشااله در آینده ای نزدیک عکسهایی به پست اضافه حواهد شد!


[ سه شنبه 92/2/24 ] [ 12:44 عصر ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

من کیستم ؟ بر جا ز کاروان سبک بار آرزو، خاکستری به راه.... گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان، اندر شب سیاه....
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 187624