سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطر ریحان
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

جرقه این پست دقیقا از یک مداد تراش رومیزی شروع میشه...
من که همیشه از بچگی دوست داشتم داشته باشم ولااقل یکبار باهاش مدادمو بتراشم وقتی برادرزاده م اونو آورده بود بدو رفتم سمتشو بالاخره تو این سن به آرزوم رسیدم :)))

همیشه یادمه هرچی که دوست داشتم ببرم مدرسه مامانم نمیذاشت چون از نظرش ممکن بود دل یه بچه ای با داشتن های منو نداشتن های خودش آب بشه!
مثلا میوه هایی که بو داشت مثل خیار و پرتقال بردنش ممنوع بود! چون مامان میگفتن بوش میپیچه یکی دلش میخواد!
تغذیه مدرسه من نون و پنیر بود که تو هر خونه ای پیدا میشد یا گاهی یک تی تاپ!
همون موقع بچه هایی بودن که انار یا موز یا حتی شیرکاکائو میوردن که دل منم آب میشد چه برسه به...!
یادمه یکی از بچه های کلاس بود یه بار بهم یه چیزی گفت که الانم یادش میفتم تا مغز استخونم درد میگیره و کباب میشم !!
یه لقمه دستش بود که داشت با ولع خاصی گاز میزد!...میگفت پیاز داغه که تو نون لقمه کرده! بعد هم یه لیوان پر آب کرده بودو با هر یه گاز اونو میخورد میگفت اینم جای نوشابه!
غیر از خوراکی چیزای دیگه هم بود که بردنش یا اصلا داشتنش برام ممنوع بود!
لوازم التحریرای فانتزی و جدید یا سر مدادی های عروسکی یا همین مداد تراش رومیزی که همیشه دوست داشتم داشته باشم ولی بخاطر دل بچه های مردم هیچوقت نداشتم!
همیشه چیزایی برام میخریدن که عرف معمول جامعه میتونستن بخرن و وسایل من هرگز برجسته نبود حتی تو رنگ و ظاهر هم شکل بقیه!
یعنی اگر هم بعضی ازاین لوازم رو برام میخریدن همیشه باید توخونه استفاده میکردم و حق بردن و پُز دادن نداشتم!
یا تو جشن پایان کلاس اولم معلم به همه مادرها گفته بود یه تیشرت معمولی تن بچه ها کنید تا همه یکدست باشن و مامان من که خودش تو این مواضع شدت داشت با توصیه معلم یه تیشرت خیلی خیلی معمولی تن من کرد تا از بچه های دیگه بهتر نباشم!
وقتی رفتم تو جشن دیدم نیمی از بچه ها تنشون پیراهنای آنچنانیه و من کلی از دست مامانم ناراحت شدم!

اما...
بچه های الان اصلا طعم نداشته ها رو نمیچشن!
همیشه دارن و از زیاد بودن این داشته ها گاهی براشون خیلی چیزا یکنواخت و عادی میشه،نه مثل ما که اگر یه چیزی هم داشتیم کلی ذوق میکردیم!
اکثر بچه های الان با تربیتی بزرگ میشن که روحیه توجه به همنوع براشون به وجود نمیاد و فقط داشتن خودشون براشون مهمه!
مخصوصا اینکه نسل جدید اکثرا تک فرزندن و والدینشون با این تصور که باید بچه در رفاه کامل باشه همه چی رو براش فراهم میکنن و دیگه براشون مهم نیست همکلاسیهای بچه مون همه این چیزا رو داره یا نه!
نگاه که میکنم اصلا از تربیت مادرم ناراحت نیستم چون همون سخت گیریا باعث شده که خیلی خصلت ها هنوزم تو من وجود داشته باشه...
اگر روزی خداوند به ما فرزندی هدیه داد سعی میکنم روش مادرمو فراموش نکنم و روحیه ای که مادرم باهاش منو تربیت کرد به فرزندم انتقال بدم تا یادش نره که شاید یه جایی یه کسی هست که از داشتن خیلی چیزا محرومه!


[ سه شنبه 91/6/21 ] [ 7:3 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

عجیب ترین و رومانتیک ترین قسمت زندگی ما
روز تولدمونه!
تولد مشترک...
اصلا انگار همه چیزمون رو خدا خیلی حساب شده با هم جور درآورده...
شکرخدا رو چطور به جا بیاریم؟؟؟

پ.ن: دعا کنید عاقبتمون به خیر بشه و اشتراکمون تا بهشت ادامه پیدا کنه...
بعد نوشت: این سورپریز منه برای آقای همسر....
اینم سورپریز آقای همسر برای منه...
اینم شاهکاره خودمه!!! خوشمزسا فقط ریختش خوب نشد! حالا به روم نیارید!پوزخند


[ جمعه 91/6/17 ] [ 11:30 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

هنوز حیاتش ادامه دارد بحمدلله...
هدیه روز زنم را میگویم!
چقدر نشانه های دوست نزدیک است!
اگر چشم دلمان باز باشد...

پ.ن: امروز یه سخنرانی زیبا و تامل برانگیز از حاج آقا انصاریان تو شبکه قرآن میدیدم که دقیقا به جزئیات این نشانه ها اشاره میکردن و میگفتن همه اینها باید تو رو به سمت خدا بالا ببره...
نباید انقدر محو این نشانه ها بشی که خالقشو فراموش کنی...بشی گل باز! پرنده باز و ...

و من این روزها به دنبال نشانه ها میگردم...


[ شنبه 91/6/11 ] [ 8:55 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

دوباره ماه به نیمه رسید و مهتاب میهمان اتاق ما...
همه ی احساس خوب من جمع شده در قاب پنجره اتاق...
چقدر عظمت خالق رو با همه وجودم لمس میکنم..
عاشق میشوم و ذکر میگویم،
کار دیگری که بلد نیستم!

پ.ن: باید بگم اصلا دوربین زیبایی های طبیعی رو نمیتونه تمام و کمال به تصویر بکشه و چشم چیزهایی میبینه که دوربین از ثبتش عاجزه...
مثل زیباییهای ابرها و رنگ آسمان و بزرگی و روشنایی ماه در این عکس



[ شنبه 91/6/11 ] [ 8:44 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

بهش میگم تو گوشی موبایل بیشتر احتیاج داری یا من؟
همسر: معلومه،تو!
میگم ولی گوشی تو با اینکه پیشرفته تره ولی خنگ تره...دکمه هاشم بدرد نمیخوره،خیلی اذیتت میکنه...
دوباره میگم البته خرید گوشی که میره تو الویت های بعدی با این وضع فعلی!
همسر : اوهوم
هنوز حرفمون تموم نشده بود که یدفه گفت:
ئه...مُرد!!!
گفتم وا! سالم بود که...
همسر: آره ...نمیدونم چی شد یدفه!!! دیگه روشن نمیشه...
من:
همسر امروز مجبور شد بره برای خودش گوشی بخره!!!
دو روزه تو شوکم! گوشیه نذاشت حرف از دهن من دربیاد!

شایدم یه گوشی نو تو گلوش گیر کرده بود!
-------------------------------------------------------------------------------
دیروز تو آرایشگاه یه خانومه مشغول بود.
بچه چند ماهه ش تو بغل زن داییش یک ساعت خیلی آروم نشسته بود..
من گفتم ماشااله چقد آرومه اصلا بیقراری نمیکنه که گشنمه یا..
تا جمله م تموم شد بچه هه شروع کرد به گریه کردن تا حدی بی قراری کرد که مادرش مجبور شد تو اون وضع شیرش بده!
من:

کلی خجالت کشیدم!
پ.ن :یعنی واقعا بخاطر حرف من اینجوری شد؟!


[ دوشنبه 91/6/6 ] [ 8:17 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

دلم به دنبال نشانه ای میگردد،
دراز میکشم و به آسمان خیره میشوم...
هر از گاهی نسیمی صورتم را نوازش میدهد...
بوی نم مستم میکند،
بشارت باران است!
بلند میشوم و رو به پنجره مینشینم،
قنوت دستانم را به آسمان گره میزنم،
خیسِ باران میشوم...
حالا دلم خوب آب و جارو شد!


[ دوشنبه 91/6/6 ] [ 7:45 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

برکت زندگیمونو مدیون بخشندگیش هستم...
کسی که حتی در شرایطی که مبلغ ناچیزی برامون مونده باز هم انفاق میکنه!
و یاد ندارم روزی از صدقه دریغ کرده باشه،
تازه مبلغش هم اغلب اوقات با باقیمونده تو جیبش تناسب نداره!!!
انقدر این موضوع براش مثل فریضه شده که دست هیچ محتاجی از پیشش برنمیگرده!
و استدلالش هم همیشه سخن مولامون علی (ع) هست...
و ذهن کوچیک من با دو دو تا چارتای خودش گاهی از این همه بخشش ناراحت میشه..
خوش بحالش که به یقین وعده خدا رسیده...
گاهی شگفت زده میشم از برکت مالمون!
تو زمانایی که انتظار هیچ پولی نداریم به هر نحوی از خزانه غیب الهی میرسه!
بهش میگم از کجا اومد؟ هیچی که نداشتیم!
و او میگه خدا رسوند!
و من شک ندارم که  اینها گوشه ای از اثرات بخشندگی و بزرگی قلبشه...


[ پنج شنبه 91/6/2 ] [ 3:3 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

چه سخته لحظه های وداع
وداع از دو میهمانی
اگر چه میهمانهای خوبی نبودیم
اما چه خوش پذیرایی شدیم!
خدا به داد دلمون برسه از فردا غروب!...
چه کنیم با این فراق؟!

خدایا این رمضان رو آخرین رمضان عمرمون قرار نده...


[ جمعه 91/5/27 ] [ 10:45 عصر ] [ ] [ نظرات () ]



امشب دعوت شده ایم
یک میهمانی سه روزه..
به میزبانی بهترین میزبان عالم
در خانه خودش...
میرویم که اوج نداشته هایمان را برایش ببریم...
میرویم تا در محضرش اعتراف کنیم که این رمضان عمرمان هم از دستمان رفت و ما در غفلت گذراندیم...
میرویم تا کمی بندگی کنیم!
حلال بفرمایید.

پ.ن1: دعا کنید بتونیم از اعتکافمون نهایت استفاده رو ببریم.
پ.ن2: عکس تزئینی نیست!


[ سه شنبه 91/5/24 ] [ 6:48 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

بالاخره دیشب رفتیم نمایشگاه قرآن...
مثل هرسال بود و متاسفانه هیچگونه خلاقیتی توش به کار نرفته بود...
همه چی مثل قبل! انگار هیچکس نمیخواد تو این حوزه یه فکری کنه...
امسال هم باز بی برنامه!حتی نماز جماعتش و افطاری دادنش ...صدای همه درومده بود...
بعدشم یه موضوعی هست که واقعا بازدیدکننده ها رو اذیت میکنه...اصلا انگار هدفشون اینه که مردم بیچاره رو اذیت کنن!
اونم اینه که این درای سالنهای دیگه رو باز نمیکنن و هرکی بخواد بره بازدید یا باید از اینهمه پله بره بالا بعد بره داخل یا باید یه دور قمری مصلی رو بزنه بعد وارد بشه...
ورودیش کلا دوتا دره که خیلی بده...
خوبه دورتادورشم در داره...
همین باعث هجوم و ترافیک جمعیت و ایضا زود خسته شدن بازدیدکننده ها میشه..

به هرحال ما که چند تا کتاب خریدیم و زود خودمونو از اون جمعیت که از راهپیمایی هم شلوغ تر بود نجات دادیم!
امیدوارم سالهای دیگه یکی یه فکری به حالش بکنه...!!!

اینم کتابایی که خریدیم.

پ.ن: سه تا کتاب پایین برای همسر و بقیه برای بنده هست!


[ سه شنبه 91/5/24 ] [ 6:41 عصر ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

من کیستم ؟ بر جا ز کاروان سبک بار آرزو، خاکستری به راه.... گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان، اندر شب سیاه....
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 32
کل بازدیدها: 192133