سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطر ریحان
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

مثل هر روز بعد از نماز صبح رفتم سراغ کتابخانه مان
سراغ بزرگترین قفسه اش..
کتاب های این قفسه را زیاد خوانده ام
با بعضی هاشان دلم خیلی لرزیده است
اما این یکی فقط کتاب نبود!*
همه چیزش مجسم بود،
لمسش کردم،
مانوس شدم،
منقلب شدم،
اشک امانم نداد...
از اعماق وجودم احساس بیچارگی کردم...
درست مثل کسی که از قافله اش جابماند و راه تا مقصد زیاد داشته باشد!

پ.ن1:*همت به روایت همسر شهید(از سری کتابهای نیمه پنهان ماه)
پ.ن2: به نظرم هیچکس به اندازه همسر یک مرد نمیتونه اونو بشناسه و باهاش راز و رمز داشته باشه...حتی مادر و پدرش! حتی اگر عمر زندگی مشترکشون فقط 2 سال باشه!


[ چهارشنبه 91/8/10 ] [ 12:10 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

دیر رسیدم،
دعا شروع شده بود و مسجد پر از جمعیت...
به سمت جایگاه اعتکافم رفتم..
امیدی نداشتم جایی برای نشستن  مانده باشد!
اما درست در کنار همان دیوار،
همان جا که سه شب آداب مهمانی و بندگی به جا آوردم...
همان جا که سه شب کنج نشین خانه اش بودم...
همان جا که دیوارش با تکیه سرم مانوس شده بود
درست همان جا
یک جای خالی بود!
بعد از مدتها
سرم را دوباره به همان دیوار تکیه دادم...
و این بار هق هقی از سر نسیان!
چقدر این دیوار آرامم میکند...


[ جمعه 91/8/5 ] [ 12:14 عصر ] [ ] [ نظرات () ]
[ پنج شنبه 91/8/4 ] [ 11:51 صبح ] [ ] [ نظرات () ]

مثلا  هم خونم است و درجه یک!
میدانستیم عروسی اش مناسب احوالات ما نیست..
دیر رفتیم...
انقدر دیر که نه میوه ای به ما رسید و نه دسری...
انقدر دیر که لحظه ی خداحافظی اقوام و صاحب مجلس را دیدیم و سلام و احوال پرسی کردیم...
همه دلخور و شاکی از طرز رفتن ما!...
با همه اینکه برای شام رفتیم باز هم پس لرزه هایش تمام نشده بود!
به عنوان پیش غذا صحنه ها به خوردمان دادند عروس و داماد...
شنیده ام مُد است این حرکات سخیف!...
شنیده ام خیلی پولدارها و خیلی باکلاس تر ها این موزونات را اجرا میکنند!
حرکاتی که برای خلوت یک زن و شوهر است...!!!
تو نمیدانی،
اینها همه نشانه تمدن و فرهیخته گیست...
پس حرف نزن!
اعتراض هم نکن..
بشین و تماشا کن این برهنگی تمدنمان را!

صرف شام هم اصلا شباهتی به آدمیزادها نداشتی...
و تو هم ناچاری که تبعیت کنی!...تا تکه غذایی هم به تو برسد...
درست مثل قانون جنگل!
در این تمدنشان خبری هم از آداب میهمان داری نیست...!!!
و من پیرزن سالخورده ای را دیدم که پشت این غارتگران هنوز موفق نشده بود برای خودش بشقابی بردارد!

و بعد از رفتن میهمانها دیدم غذاهای آن ظروف مجلل را که مستقیم وارد سطل زباله شد...
آنهمه غذایی که حداقل چند صد گرسنه را سیر میکرد!

گفتیم دیگر اشباع شده اند از این چند ساعت..
عروس کشانشان برویم.
اما..
ماشین روشن نمیشد...
همه رفتند...خیابان تاریک شد...خبری از هیچ ماشینی نبود..
ماشین همچنان روشن نمیشد!
یک ساعت گذشت...

چپان چپان در یک ماشین نشستیم و رفتیم خانه شان...
گفتیم دیگر خبری از مراسمهایشان نیست هرچه هم بوده این یک ساعت که ما نبودیم تمام شده است...
از درخانه رفتیم تو
اما..
ای کاش نرفته بودیم..
ای کاش این جهنم رو ندیده بودم...
زنی میرقصید با شوهر آن یکی!
زن آن یکی میرقصید با شوهر فلانی...
عده ای هم که حجابشان تعطیل!
عروس و داماد هم که دیگر هیچ.......
خوش به غیرتتان!!!
تنم به لرزه درآمد،
دوان دوان بدون سلامی یا خداحافظی ای جهنمشان را ترک کردم...
حالم به شدت خراب شده بود...

حالا میفهمم حکمت روشن نشدن بی موقع و ناگهانی ماشین را!


[ پنج شنبه 91/8/4 ] [ 11:33 صبح ] [ ] [ نظرات () ]

تا وقتی که مجردی هزار تا توقع از پدر و مادرت داری...
خیلی چیزا رو وظیفه عادی و روزمره شون میدونی و اصلا به چشمت نمیاد! با همه اینا کافیه چیزی طبق میل و خواسته ت پیش نره اونوقته که اجازه غر زدن هم به خودت میدی!!!
تا وقتی که مجردی شاید عید به عید یا مناسبتی روی ماهشونو ببوسی،
تا وقتی  که مجردی وقتی میان تو خونه جلو پاشون بلند نمیشی،
تا وقتی که مجردی شاید رعایت نکنی که حق نداری جلوتر از اونا راه بری!
تا وقتی که مجردی حرف نگفته دلشون یا دغدغه هاشون رو متوجه نمیشی...اگر هم بشی عادی از کنارشون میگذری،
اما وقتی میشی زن یا مرد یه خونه ای...
وقتی قسمتی از مدیریت زندگی میاد رو دوشت...وقتی مزه فشار زندگی رو برای اولین بار میچشی(اونم در سطوح خیلی پایین تر!)...
اصلا از وقتی خونه ت از خونه شون سوا میشه...
تازه میفهمی چه نعمتایی روز و شب کنارت بودن اما نمیدیدیشون!
تازه یاد میگیری بیشتر ببینیشون!
حالا  دیگه نه تنها جلو پاشون بلند میشی و در آغوششون میگیری و روشونو میبوسی،دلت میخواد دست و پاشونم ببوسی...
حالا بیشتر به قدمهات نگاه میکنی تا مبادا قدمی جلوتر از قدمشون برداری...
حالا دوست داری هر کاری از دستت برمیاد براشون انجام بدی...
اگر هم نتونی یا فرصت نکنی که براشون کاری کنی جیگرت کبابه و همش تو فکرشونی!
حتم داشته باش تا خودت پدر یا مادر نشی نمیتونی بفهمیشون...
اصلا چرا ما آدما اینجوری هستیم!؟ چرا تا چیزی رو تجربه نکنیمو تو جایگاهش نباشیم درکش نمیکنیم...

راستی ما که تا پدر و مادر نشیم پدر و مادرمونو نمیفهمیم پس چطور میتونیم اماممون رو که از پدر و مادر به ما مهربونتره و حق بیشتری به گردنمون داره بشناسیم!؟؟
اگر این راهو ادامه بدیم پس هیچوقت نمیتونیم به معرفتش برسیم!
باید یه فکری کرد...


[ یکشنبه 91/7/30 ] [ 12:32 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

+ با کوهی از خستگی سوار اتوبوس میشوم.دستم را آویزان صندلی ای میکنم که یک پسر بچه سه چهار ساله تپلی ای نشسته است..
اما انگار چهره اش طبیعی نیست!
درسته،به این چهره ها در علم پزشکی میگویند سندروم داون..
اما مردم بهشان میگویند منگول!!!
پسرک صداهای عجیبی درمی آورد و گاهی زبانش را تا چانه اش بیرون میکند!
یکباره صدای زنی از پشت  توجه م را جلب میکند!
- نکن...گفتم نکن!
مادر پسرک دور از بچه اش نشسته و صورتش را به طرف پنجره گرفته...
به گمانم میخواهد مادری اش را پنهان کند! تا مبادا مردم بیکار به هم نشانش دهند...
از چهره اش غم عمیقی پیداست...
خیلی جوان است،انقدر که معلوم است این پسرک، بچه اولش است...
یک لحظه دلم سوخت برایش...غمش فراتر از درک من بود! توان این که خودم را لحظه ای جایش بگذارم نداشتم...
چقدر امید و آرزو داشته!...

+
سه چهار صندلی عقب تر خالی میشود..خودم را از خستگی پرت میکنم..همه افکار چندلحظه پیشم پاک شده است!
یکدفه زن جوان کناری ام با ذوق و اشتیاق وصف نشدنی ای ساکی که دستش است باز میکند..
یک قوطی جغ جغه را در می آورد و نشانم میدهد:
-قشنگه؟
من هم با لبخندی تایید میکنم...
انگار که دوست دارد به من بفهماند که باردار است فوری میگوید: برای سیسمونی خریدم...پسره!میخواستم آبی بخرم اما باباش صورتی دوس داره...منم صورتی خریدم...
بعد سریعا لباس نوزادی را از ساکش در می آورد و نشانم میدهد:
- اینو از تو سبد خریدم خیلی گرونه اما من نصف قیمت خریدم....همین دوتا رو خریدم پولم تموم شد!
بعد شروع میکند با آب و تاب از نوزادش،از سونو گرافی اش،از وسایل بچه اش و از خودش برایم میگوید...
از حرفهایش من هم به وجد می آیم و ته دلم این لحظه ها را برای خودم آرزو میکنم!
خداحافظی میکند و پیاده میشود...

پ.ن1: خدای حکیم من!
من نمیدانم حکمت داده ات چیست و نداده ات چیست!!!
چشمم هم که بینا نیست..
اما یک چیز را خوب میدانم،
اینکه من ضعیفم...
به خودم
که باشد در برابر امتحانهای زندگی کم می آورم...

پ.ن2: بشر ببین!
ادعایت میشود جهان را فتح کرده ای...
خدایت که بخواهد بشود، میشود!
و تو و همه تجهیزاتت ضعیف تر از آن است که بخواهد امر و اراده خدا را متوقف کند...
حتی اگر به دستگاهی مثل سونوگرافی ات قسم بخوری!
نمیبیند آنچه که پروردگارت میبیند...و نمیداند آنچه که قرار است بشود...
پس سر فرود آر!


قُلْ فَمَنْ یَمْلِکُ لَکُمْ مِنَ اللَّهِ شَیْئًا إِنْ أَرَادَ بِکُمْ ضَرًّا أَوْ أَرَادَ بِکُمْ نَفْعًا بَلْ کَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرًا (فتح: 11)


[ سه شنبه 91/7/25 ] [ 10:30 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

دیشت آقای همسر تصمیم گرفت منو ببره خرید!
با اینکه آخرش چیزایی که لازم داشتم پیدا نکردم اما چون چند وقتی میشد که با هم خرید نرفته بویم خیلی ذوق داشتم..
بعدشم شام مهمون آقای همسر...
شب که اومدیم خونه دیدم داره تو دفتر مشترکمون یه چیزی مینویسه!(دفتری که قرار گذاشتیم توش بنویسیم هرچی که میخوایم یه جور دیگه و متفاوت به هم بگیم،یا احساس اون لحظه مونو یا حتی چیزایی که گفتنش برامون سخته)
بعد که رفتم پیشش دفترو داد دستم..
توش نوشته بود:
ازینکه امروز سرت داد زدم معذرت میخوام،چوبشم خوردم :)
من چند لحظه به جمله ش فکر کردم اما اصلا داد زدنی یادم نمیومد!!...اصلا آخه آقای همسرو داد!؟..خیلی صبور تر ازین حرفاس..
اما بعد یادم اومد تو بحثی که ظهر با هم داشتیم یه تیکه از لحنش خیلی سفت و محکم بود اما اصلا بنظرم داد نیمده بود!
بعد فک کردم ینی چی چوبشم خوردم!؟ آخه این که امروز همش پیش خودم بوده...
یادم اومد که بهم گفت مسجد به رکعت آخر نماز عشا رسیده! و باقی نماز جماعت رو از دست داده..
وقتی دیدم از یه کار به اون کوچیکی که اصلا به چشم من نیمده ناراحته و معذرت میخواد و بعدشم عقوبتشو جاموندن از نماز جماعت میدونه از خودم خجالت کشیدم...
اصلا محاسبه که میگن و از ما خواستن ینی همین..یعنی خودت بشینی با خودت دودوتا چارتا کنی...ذره ذره ی کاراتو..
کیف کردم از این طرز برخورد و اعتقادش..
گذشته از این یه زن وقتی میبینه همسرش به دور از غرور مردانه ش به خاطر یه اتفاق خیلی ساده و کوچیک معذرت خواهی میکنه کلی تو رفتارش تاثیر میذاره و باعث میشه اونم فروتنانه برخورد کنه...
من واقعا نمیفهمم چرا آدم باید از عذرخواهی بترسه...اگر آقایون میدونستن چه اثرات مثبتی رو همسرشون و زندگیشون میذاره هیچوقت از گفتنش فرار نمیکردن!

پ.ن: خونه مشترک چند وقتی میشه که با سلیقه و نظارت آقای همسر ساخته شده اما فعلا نویسنده هاش ذیق وقت دارن!
ایشون که با اراده به تصمیمی که گرفته عمل میکنه( البته فقط شبا) و منم کلا دوروز خونه هستم و سرم غیر از دانشگاه به کلاس آیین زندگی و شهود حسینی گرمه...اضافه کنید بهش خانه داری و همسر داری و امور شخصی رو!!!
پس فعلا نمیتونیم تو خونه جدید در خدمتتون باشیم.


[ شنبه 91/7/22 ] [ 3:56 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

این روزها فضای خونه مون کمی متفاوت تر شده!
این روزها داریم تجربه میکنیم طعم با برنامه زندگی کردن رو...
این روزها در و دیوار خونه بوی درس و کتاب  میده..
آقای همسر به جد تصمیم گرفته برای ارشد بازهم شرکت کنه، که مستلزم یه برنامه جدی و همه جانبه برای زمانامون بود..
خب مدیر برنامه ریخت و معاونش در حال اجرا کردنه!  :)
باید بگم زندگی روی نظم و اصول بسیار لذت بخش تره...برای خودم هم خیلی بهتر شده و مستقیما رو زندگیمون تاثیر مثبت گذاشته..
تلویزیون که معمولا خاموشه و اگر هم قراره روشن باشه موقع صرف شامه..
متاهلا میدونن که اوایل زندگی آدم بیشتر وقتا بیرونه...یا دوتایی با هم دارن میگردنو صفا میکنن یا چترشون پهنه خونه ماماناشون...
اما آقای همسر با یک اقدام انتحاری به این موضوع هم جهت داد و خب دیگه دوستان برای پیدا کردن ما مجبور نیستن به هرجا که به ذهنشون میرسه زنگ بزنن الا خونه خودمون ! پوزخند
و در کل همه امور با نظم و برنامه شده..
منم دارم تمام سعیمو میکنم که شرایط خونه رو برای درس خوندن آقای همسر ( و در کنارش خودم نیز هم!) فراهم کنم..


[ جمعه 91/7/14 ] [ 7:3 صبح ] [ ] [ نظرات () ]

چقدر سینه ام درد دارد...
چقدر این سه روز سخت گذشت...
زندانی بودیم!
زندان دنیا...
چقدر بخاطر مسجد رفتنمان مسخره شدیم...
چقدر زخمی شد قلبمان
" مگه شمال هم مسجد میره آدم!؟"
تحمل کردیم نادرستیهایشان را
هر وقت هم به زبان آمدیم استهزا تحویل گرفتیم!
شهادت امام صادق(ع) قلبمان پاره شد...
ماشینهای شهر که ترانه های رقص با صدای بلند گذاشته بودند که هیچ!
ماهواره صاحب خانه هم...
لباس مشکی به تن داشتیم اما متوجه نمیشدند عذاب کشیدنمان را!
شاید هم نمیخواستند متوجه شوند!!!
گریه ام گرفت...
صحنه هایی دیدیمو از رفتنمان پشیمان شدیم...
نزدیک دریا با پای پیاده در شهرکی گم شدیم!
اذان گفتند....اما راه خروجی پیدا نمیکردیم...
به سختی جایی برای نماز پیدا کردیم که در گوشه و کنجی باشد که دیده نشویم!
روی زمین خالی به جماعت نماز خواندیم!
بعد از نماز هم باز همان صحنه ها را دیدیم!
بد حجابی که نه!
بی حجابی مطلق!
باورمان نمیشد اینجا ایران است....
چقدر آنها در نمایش بی بندوباریشان استوارند!
ولی ما از نماز خواندمان در گوشه خیابان شهرک خجالت میکشیم!
چقدر آخر الزمان مومنین غربت میکشند!
امر به معروف و نهی از منکر هم که غریب زاده شده است!!!
همه مخالفند اما سکوت میکنند...
به اسیری رفته بودیم این سه روز را...!
روز جمعه هم نتوانستیم همدردی کنیم با قلب امام زمانمان،
به عزیزدلمان،پیغمبرمان اهانت شد ولی ما فریاد برائت باز نکردیم...
میشد اما نمیگذاشتند!
من بزرگ شده تربیت پدرم هستم..
"اشداء علی الکفار" را از کودکی آموخته ام...
دینی به گردنمان حس میکنیم که ادا نشده...
من خودم را نمیبخشم...
خودمان را نمیبخشیم...
عواقبش هم امروز دیدیم،
هر دویمان!!!

گاهی قصور کمتر از گناه نیست!

پ.ن: چقدر دلم برایت میتپد...
همسر با ایمان من!
در کنار خانواده ات هم غریبی!


[ شنبه 91/6/25 ] [ 8:5 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

من همیشه همانم!
با چشمه ای آرام
لبریز از عشق
دلم که وجودت را بطلبد،
قلبم که از دوریت تنگ شود،
روحم که دلش پرواز بخواهد،
وجودم که خوبیهایت را تمنا کند،
چشمه به جوشش می افتد!...


[ شنبه 91/6/25 ] [ 6:25 عصر ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

من کیستم ؟ بر جا ز کاروان سبک بار آرزو، خاکستری به راه.... گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان، اندر شب سیاه....
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 192106