سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 
قالب وبلاگ
نویسندگان
لینک دوستان
[ جمعه 91/9/3 ] [ 1:11 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

بهش میگم تاحالا دقت کردی تو این شهدای دانشگاه که اسمشون رو زدن به دیوار یکیشون رشته ش کامپیوتر بوده!
میگه خب مگه چیه؟
میگم خب جالبه یک نفر بوده...اصلا اونموقع مگه کامپیوتر بوده!؟
میگه پس چی که بوده...انشاله  بیشتر میشه،میشه دو نفر!
من: :(((

برای تو:
این اولین بار نیست که حرفامونو میکشونی به اینجا...انقد منو نترسون
دعا کن لااقل بشه 3 نفر تا خیال منم راحت شه..


[ پنج شنبه 91/9/2 ] [ 7:9 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

نیم ساعت از منبر سخنران* آیه 91 و 92 سوره توبه را تفسیر کردند..
و چه دلنشین بسطش دادند،
و در نهایت با توضیح جامعشان پاسخ دادند سوال کسانی که میگویند چرا به غزه کمک کنیم!؟
خانم محترمی آخر هیئت آمده با کلی غر و لند و داد و بد و بیراه به کشور و نظام و مملکت که
آآآآآآآآآآآآآآآآای...ما که خودمون انقد بدبختیم چرا کیسه گرفتید به غزه کمک کنید!
و هرچه خادمین محترم به نرمی استدلال کردند نپذیرفتند که هیچ آمپرشان هم پایین نیامد!
بعد هم به ترکی گفت : شام من را بدهید زودتر برم هیئت محلمون شام میدن!!!!
و من بس در حیرتم از اینهمه تاثیر مجلس امام حسین(ع) در بعضی از عزاداران محترم!!!

* :سخنران حجت الاسلام و المسلمین قاسمیان-مسجد دانشگاه شریف(موضوع بحث:بکاء و درجات آن)


[ چهارشنبه 91/9/1 ] [ 12:18 صبح ] [ ] [ نظرات () ]

محرم دو سال پیش
کنار ایستگاه صلواتی خیابان
میهمان شدیم بر سر سفره ارباب
به صرف یک چای دو نفره!
آن هم از نوع دارچینی اش...
و همان چای شد اولین چای مشترکمان!


[ چهارشنبه 91/9/1 ] [ 12:1 صبح ] [ ] [ نظرات () ]

برای نشان دادن شور
نه شعور!
همین بس که
در اغلب بنر های سطح شهر
نام مداح محترم بزرگ و درشت،
و نام سخنران به ریزترین فونت ممکن نوشته شده!


[ سه شنبه 91/8/30 ] [ 11:55 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

ایمان دارم که هستند
که حضور دارند
در مجلس عزای پسرشان، ...
سالهاست به سفارش بزرگی اشک هایم را پاک نمیکنم
به این امید که مادر دلشکسته ای
با گوشه چادر خاکی اش.......


[ سه شنبه 91/8/30 ] [ 11:41 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

افتخارش این است
که محرم ها
میشود خرج عزای اربابش،
همه دارایی اش را
دودستی میریزد به پای دل شکسته یک خواهر...
چشمانم را میگویم!


[ شنبه 91/8/27 ] [ 10:44 صبح ] [ ] [ نظرات () ]

بعد از چند وقت دوباره گذرم افتاد اونجا
قبلا بیشتر میرفتم اما ساعتای کلاسام طوری شده بود که خیلی وقت بود نرفته بودم
مثل همیشه یقین داشتم دو سه نفر بیشتر توش نیست
دوبه شک بودم برم یا نرم...
احساس میکردم نماز آدم تحقیر میشه...
شیطونه میگفت برو حالا توراه شاید یه مسجد دیگه پیدا کردی اما خودم که میدونستم آدمی نیستم که سوار اتوبوس که شدم دوباره پیاده شم برم مسجد!
اما در نهایت نماز جماعت کلا پنج شش نفری رو به فرادی اونم تو خونه! ترجیح دادم...
وارد ورودی خانمها که شدم با کمال تعجب 5جفت کفش دیدم!!!
انقدر ذوق کردم و خوشحال شدم که نگو
من انتظار 2 جفت داشتم اونم یکیش دمپایی بود همیشه! :)
خداروشکر کردم تو دلم بهش گفتم قربونت برم که بنده هات تا نیت کار خیر میکنن دلشونو خوش که میکنی هیچی بهشون جایزه هم میدی..
پرده رو زدم کنار...
وارد که شدم سه چهار نفر بیشتر از کفشایی که دم در دیدم جمعیت بود..
قامت بستم.
عجیب بود،
بین نماز دائم در باز میشدو یه عده میومدن به جماعت میپیوستن!
نماز ظهر که تموم شد پشت سرمو نگاه کردم دیدم خانمها شدن 7 صف حدودا ده تایی!
جمعیت دو سه نفری خانمها تبدیل شده بود به 70 نفر!
انقدر ذوق کردم که نمیدونستم چطوری خداروشکر کنم...
دلم واسه مسجدای غریب کبابه!
همیشه غصه میخوردم آخه این مسجد به این بزرگی و عظمت
با این لوستر گنده اون وسطش که قد لوستر حرم امام رضا(ع) س!
چرا انقدر غریبه..
حیفه این مسجد که سهم رهگذراس فقط!
مسجدی که غریب باشه نمازشم بهت نمیچسبه..
مسجد جمعیتی نمازش بهت انرژی میده...اصلا گوشت میشه به تنت!
نمیدونم حکمت جمعیت اونروز چی بود
ولی حس کردم خدا میخواد بهم بگه تو برای من باش
بسپر به خودم....همه چیز حله!

پ.ن: کاش نذاریم هیچ مسجدی غریب بمونه...بخدا یه روز باید جواب پس بدیم...حقش به گردنمونه مخصوصا اگر همسایه ش باشیم...
رسول خدا (ص): ((براى همسایه مسجد، جز در مسجد نماز خواندن روا نیست ))
حضرت على (ع): ((حریم مسجد، چهل ذرع و همسایه آن ، چهل خانه از چهار طرف است ))


[ چهارشنبه 91/8/24 ] [ 3:2 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

خیلی ناراحتم...
آقای همسر در نبود من ماشین لباسشویی رو روشن کرده،
اونم پر از لباسای سفید و مشکی و رنگی!
نصفشونم لباسای نوی من!
در آوردم میبینم سفیدا همه آبی شده!
رنگیا همه به بد رنگ ترین حالت ممکن در اومده! :(((
مشکیا انگار ار دهن گاو دراومده از بس چروکه!
کلا ماشین لباسشویی تو خونه ما دردسر ساز شده!...
میرم بیرون باید بنویسم
لطفا دست به لباسشویی نزن!

پ.ن: کسی میدونه چطور میشه رنگ لباسای روشنو برگردونم؟؟؟


[ پنج شنبه 91/8/18 ] [ 6:38 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

همسفرم،
یادت هست؟
غدیر دو سال پیش؟...
کی فکرشو میکرد به اینجا برسه...!!!
من و تو بشیم ما...
برای یک عمر!
از من بپرسی
میگم
از همون جا
زیر سایه ولایت امیر المومنین(ع)
عقدمون تو آسمون ها بسته شد...
و تو شدی
عیدی غدیر های عمرم!

الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیر المومنین علی بن ابیطالب علیه السلام


[ جمعه 91/8/12 ] [ 7:19 عصر ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 52
کل بازدیدها: 188114