سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطر ریحان
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان



از وقتی این امتحانای دانشگاه شروع شد منم هوس بافتنی کردم! البته به بافتنی اعتیاد دارم ولی هروقت میام درس بخونم یادم میفته چه خوب میشه برای آدمایی که میان تو ذهنم یه چیز کوچولو ببافمو خوشحالشون کنم.
اصلا این امتحانا که هست ها آدم یاد لیستی از کارهاش میفته که قبلا انجام نداده و حس میکنه که الان دقیقا وقتشه و باید انجام بده.
جالبتر اینکه به محضی که امتحانا تموم میشه آدم این کارهاش مثل قبل یادش میره...یعنی دقیقا این کارها خاصِ شبهای امتحانه :)
خلاصه اینکه تند و تند مشغولم...یکی تموم میشه بعدی رو شروع میکنم...اصن یه وعضی!



پ.ن: نمیدونم چرا رنگای واقعیش نمیفته تو عکس :(


[ چهارشنبه 91/11/4 ] [ 8:40 عصر ] [ ] [ نظرات () ]



آن روزها خوب یادم است...خانه قدیمی و آجری پدری
و سفره ای از این سر تا آن سر خانه که دور تا دورش پر بود از بچه های قد و نیم قد!
دو به دو با هم جور بودیم و عشقمان به جمعه هایی بود که آنها به خانه مان می آمدند.پای ثابت برنامه ناهار هم چیزی جز آبگوشت و ترشی مامان(به زبان آنها عزیز) نبود.
چه شیرین است کنج ذهنم آن روزها که سر سفره به خاطر ما کوچکترها همه مجبور بودند ملوان زبل تماشا کنند...بعد هم شعر هفته پخش میشد و ما همه مان از بر بودیم:شنبه شروع هفته است روز تلاش و کاره،یکشنبه و دوشنبه هر کسی کاری داره...
بعد از ناهار فارغ از دل مشغولی بزرگترهایمان میرفتیم حیاط تا گرگم به هوا و قایم موشکمان را بازی کنیم، گاهی هم سوار موتور بابا میشدیم و صدای موتور در می آوردیم!
بعدتر هم که وقت رفتنشان میشد اشک و غصه من به راه بود!
آن روزها کسی از این جمع ازدواج نکرده بود و همه زیر چتر پدر و مادر بودند.
اما کم کم هرکسی برای خودش مهم شد!
بچه های آن روز سر سفره، حالا هرکدام میخواستند مستقل شوند و  روی پای خودشان بایستند،خوش نداشتند خیلی زیر چتر پدر و مادر بودن را...آخر فهمیده تر و عاقل تر شده بودند! دوست داشتند خودشان طبق میل زن یا شوهرشان برای زندگیشان برنامه بریزند و دیگر چه جایی برای میل پدر و مادر و چه رسد به پدربزرگ و مادربزرگ...
آدم ها رفتند و صفایشان را هم از آن خانه بردند...دیگر آن خانه به آن بزرگی با حیاطی پر از سوراخ سمبه مخصوص قایم موشک به چه کار این آدم های ماشینی می آمد که حتی جمعه هایشان را هم فراموش کرده بودند؟!
آن خانه قدیمی کوبیده شد و تبدیل شد به یک آپارتمان و چند واحد دلگیر و کوچک که فقط دو واحد آن سهم پدربزرگ و مادربزرگ قصه شد و به قول خودشان شدند مستاجر!
دیگر خبری از آن رفت و آمد ها نیست...دیگر خبری از آن جمعه های شلوغ و آن سفره ها نیست..دیگر کسی حواسش نیست که پدر بزرگ و مادریزرگ که حالا پیر تر و شکسته تر شده اند جمعه هایشان به سکوت و تنهایی میگذرد...دیگر کسی یادش نمی ماند که صرفا برای دلخوشی آنها زنگی بزند تا بلکه جای خالیشان را پر کند!
چه بشود عید نوروزی بیاید یا شب چله ای بشود تا آن جمع دوباره جمع شود آن هم با هزار منت و چک و چانه که ما اصلا نمیتوانیم یا بگذارید روز دیگر ...و خلاصه هرکسی برای خودش شرط و شروطی دارد!
دیگر بماند که یکی از این آدم ها همان روزها رفت که رفت...و دیگر نشانی جز خاطره از خودش به جای نگذاشت...و اخیرا هم خبر فرزند نورسیده اش تنها به گوشمان رسید!!!
ای کاش آن روزهای ساده کودکی دوباره برمیگشت!


[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 4:55 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

اعتراضی نیست
یعنی میخواهد باشد اما نمیتواند
دائم می آید نوک زبان
اما اجازه خروج ندارد
راستش خب زن است دیگر
منتظر است و دلتنگ
زندگی را هم باب میل او آماده کرده است
تلفن که زنگ میزند و میگوید پروژه تمام نشده
چه میتوان گفت جز چند ثانیه سکوت؟!
و باقی اش را دیگر نمیشنود..
فقط میگوید منتظرت هستم...
و بعد مینشیند و خودش را دلالت میکند،
میگوید خودت هم میدانی
آن یکی از این یکی مهم تر است!
حق است
وظیفه است
اصلا الهی است
تو که اینطور نبودی
خودت میدانستی و پذیرفتی همه سختی اش را
پس صبور باش
به اجرش فکر کن
به برکاتش در زندگی ات
اصلا زندگی که فقط اینجا و این دنیا نیست
زندگی آنجا که جاودانه است،
به آنجا فکر کن...


[ پنج شنبه 91/10/21 ] [ 3:7 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

چه باورش کنی چه نکنی،
چه منتظرش باشی چه نباشی،
همین نزدیکیست..
انقدر که اگر بهت بگویند چقدر
باورت نمیشود!
هر لحظه هم نه،
هر نفس
یک قدم به سویش برمیداری
ولی دلت میخواهد خودت را به آن راه بزنی!
دلت میخواهد به خودت تلقین کنی که نه
حالا حالاها مانده..
به خودت بگویی مال دیگران است و تو در امانی!
اما او همین نزدیکیست
اتفاقاتی هم که دور و برت می افتد نشانه اش است
تا بلکه کمتر گرم بازی شوی..


صدای پایش را میشنوی؟!
مــــــــــــــــــــرگ را میگویم...



پ.ن: آرزویم تحقق این دعاست:
«اللهم ارزقنی التجافی عن دار الغرور و الانابة الی دار الخلود والاستعداد للموت قبل حلول الفوت»

بعد نوشت: میرویم به دیار امام الرئوف
اما اینبار برای مراسم تدفین!
چه میشود کرد...گاهی شکل طلبیده شدن فرق میکند!...


[ یکشنبه 91/10/10 ] [ 5:25 عصر ] [ ] [ نظرات () ]



عجیب عادتیست!
خودمان قلبشان را به درد می آوریم،
خودمان هم برای سلامتیشان دعا میخوانیم...


[ دوشنبه 91/10/4 ] [ 6:39 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

همسفرم،
ممنونتم
بابت همه این دو روز
لحظه هایی که پا به پای من زحمت کشیدی تا همه کارها روی دوش من سنگینی نکند،
یک لحظه هم نمیتوانستی بنشینی تا مادامی که من سرپا بودم و مشغول در آشپزخانه
دائم کنارم بودی
میخواستی مرا از کارم بازنشسته کنی و خود همه را به دوش بکشی...
قبلترش هم در شرایط نابسامان این روزهای من،
خود به تنهایی خانه یمان را برق انداخته بودی...!

و چقدر این دو شب برای هردویمان لذت بخش بود...
هم بخاطر این همکاری دونفره و هم اطعام ..
به قول استادمان،حاج آقا قاسمیان، لذتی در اطعام هست که در طعام نیست!


[ جمعه 91/10/1 ] [ 1:40 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

خیلی سخته راهی رو طی کرده باشی
به آخراش که رسیدی
تازه بفهمی مسیر رو اشتباهی اومدی...
این راه راهی نبوده که باید میومدی!
اصلا انتخابت از اول اشتباه بوده خودت خودتو گول میزدی که درسته!
سخت تر از اون اینه که حس کنی نه راه پس داری نه راه پیش...
و زجر آور تر از اون مردمی هستن که با حرفاشون نه تنها کمکی بهت نمیکنن بلکه دائم سرزنشت میکنن...
که البته شاید اگر خودشون هم تو این شرایط بودن نمیتونستن کاری از پیش ببرن!
و تو میمونی و یه عالمه حس تلخ...
تو میمونی و یه عالمه حسرت گذشته از دست رفته،
تو میمونی و یه عالمه آرزوی دست نیافته...
تو میمونی و خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا

بعد نوشت: این پست هیچ ارتباطی با آقای همسر نداره!


[ یکشنبه 91/9/26 ] [ 10:38 عصر ] [ ] [ نظرات () ]



دیدی آقا جان..
به همین زودی دلم تنگ شد!..
انگار همین دیروز بود که او خوشحالم کرد که بالاخره توانسته بلیط سفر را تهیه کند،
انگار همین دیروز بود که بار سفر می بستیم به بهشت..
چقدر زود دلتنگ بست شیخ طوسی ات شدم..
و چقدر زود هوای عطر دلربای رواقت را کردم،
عطری که هر بار به مشامم میخورَد میبردم به حرم جد بزرگوارتان امیر المومنین(ع)...
اصلا انگار همانجاست!

راستی آقا جان،
شما که بهتر میدانید،
من زیاد فراموشکارم...
گاهی پاک همه چیز از یادم میرود!
یادم میرود که
همسفرم

هدیه خودتان است ...
آنوقت من میمانم و یک دنیا شرمندگی...

هوایش را بیشتر داشته باش!


[ شنبه 91/9/11 ] [ 11:25 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

 

حالا قرار هست کجاها رود سرش
از کوفه تا به شام ...
بماند بقیه اش

 


[ یکشنبه 91/9/5 ] [ 7:30 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

 زیر لب جمله هایی زمزمه میکند،
میگوید و اشک میریزد...
هی زمزمه میکند و سرخ میشود از گریه
انگار برای خودش روضه میخواند!
خدایا شکرت که شیر این مـــــــادر را خورده ام...

+ بابی انت و امی و نفسی یا اباعبدالله


[ یکشنبه 91/9/5 ] [ 6:5 عصر ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

من کیستم ؟ بر جا ز کاروان سبک بار آرزو، خاکستری به راه.... گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان، اندر شب سیاه....
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 187790