سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطر ریحان
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

شب قدر اول و دوم رفتیم مسجد دانشگاه شریف که انصافا برنامه ش عالی بود و حاج آقا قاسمیان سنگ تموم گذاشت.
مراسمشون مثل همیشه با برنامه و با متانت و در عین حال با معرفت..
واقعا حظ بردیم..
شب سوم به خاطر سخنرانی حجت الاسلام قاسمیان که مسجد ارک بود رفتیم اونجا...
اما اصلا فکرشو نمیکردیم شب بیست سوممون که انقدر مهمه خراب بشه(البته برای ما)...
طوری شد که دیگه تصمیم گرفتیم دیگه نریم مسجد ارک...همونطور که شب نیمه شعبان امسال برای دومین بار توبه کردیم بریم حاج سعید حدادیان!
خداروشکر من و آقای همسر تو این زمینه ها کامل هم عقیده ایم و از نطر ما مجلس خوب به سخنرانش و با معرفت بودنشه...
اونشب بعد از کلی ترافیک و کوچه پس کوچه کردن وقتی رسیدیم مسجد ارک پر بود و به ناچار تو خیابون نشستیم...
اولین عیبش اینه که انگار همه اومدن پیک نیک و کلا زن و مرد با هم هستن...البته قسمت آقایون جدا داشت ولی برای خانمها جدا نداشت یا لااقل ما ندیدیم!ناچار شدیم تو قسمت خانوادگیش بشینیم
همین مهمترین علتیه که حال معنوی رو از آدم دور میکنه...
بعد کم کم بوی ساندویچ بود که از هر طرف میومد و همه مشغول خوردن بودن حین سخنرانی...
سخنرانی موضوعش با دانشگاه یکی بود ولی چون مخاطبین دانشگاه همه دانشجو و جوونای پا منبرین و طالب سخنرانی ،چشم دوختن ببینن ایشون چی میگن ولی اونجا چون مخاطب عمومی داره خیلی از بحث استقبال نشد و ایشون مطلب رو باز نکردن و حتی مناجات هم که همیشه بعد سخنرانیشون میخونن دودقیقه بیشتر طول نکشید که همون هم همه شروع کردن به حالت استهزا که به به...به به...!!!
اونیکه دانشگاه شریف میاد صرفا به خاطر سخنرانی و مناجات حاج آقا میاد و همه سکوت مطلق میکنن موقع سخنرانی چون چند قدم اونطرف تر مهدیه امام حسن(ع)هست و هرکی دنبال صرفا مداحی باشه میره اونجا که دقیقا هم بخاطر مهدیه امام حسن شبای مناسبتی آزادی قفل میشه!!!!

مسجد ارک هم انگار همه برای حاج منصور اومده بودن و هیچ کس طالب سخنرانی نبود...
از شانس اونشب حاج منصور گفتن مناجات نمیخوام بخونم و طبق معمول زدن تو جاده خاکی و با لحن تند یه سری حرفا رو زدن که واقعا تو ذوق ما مذهبیا خورد چه برسه به غیر مذهبی!
بعدشم یه آقایی اومد ترکی خوندن که الحمدلله ما هیچکدوم نمیفهمیدیم چی میگن ولی انگار همه غیر از ما میفهمیدن!!!...چون اردبه میکشیدن و جیغ و داد میکردن و خودشونو میزدن!وااااای

به هرحال همینقدر بگم که مجلس اصلا جو شب احیا و توبه و استغفار نداشت...یعنی اصلا مناجات بنده و معبود نبود...
حاجی هم اصلا نه مناجات خوند و نه درست و حسابی دعا...فقط چیزی که خوند روضه ی حضرت زینب و بود و حضرت رقیه که به نظر من تا اون حد اونشب جاش نبود...درسته امام حسین برای ما بچه شیعه ها نقل هر مجلسیه،میخواد جشن باشه یا شهادت، اما تو این شب آدم دوست داره با خدا مناجات کنه و ائمه رو هم واسطه بگیره و گریزی به امام حسین بزنه و دست به دامنش بشه اما نه تماما روضه کربلا...
خب مجلس که برای مداح باشه همینجوری میشه و گاهی هدف گم میشه همه چی میشه به دل مداح!...
درست مثل شب نیمه شعبان که اصلا اسمی از امام زمان برده نشد و همش روضه کربلا بود...طبق معمول هم حاج سعید دعا رو شهید کردن...دعای کمیل با اون عظمت رو نفهمیدیم چی خوندیم از بس  بینش قطع کرد و روضه های طولانی خوند...

خلاصه حالمون گرفته شدگریه‌آور

پ.ن: اینم بگم ما به حاج منصور خانوادگی ارادت داریم و پدرم از دلداده های نوحه ها و مناجات های ایشونه...و ما خودمون هم بعضی سحرها که مناجات حاج منصور پخش میشد از تلویزیون کلی حظ معنوی میبردیم.مقصودم از این پست خدای نکرده جسارت به شخص ایشون نبود...یک سری انتقاد به برنامه هاشون بود و همینطور پامنبری های سخنرانیهای اونجا!!!


[ سه شنبه 91/5/24 ] [ 5:57 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

خیلی وقته میخوام بیام درست و حسابی آپ کنم ولی چون هنوز نت نداریمو باید بیام خونه مامانینا چتر بشم فرصت نمیشه..
واقعا که نتم نعمتیه واسه خودش که فقط درد کشیده قدرشو میدونه!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
میخوام بگم از احوالات اولین ماه رمضان مشترکمون..
تجربه ای پر از مسئولیت اما خیلی خیلی شیرین،
تجربه ی ماه مبارکی جدید که خیلی با خونه پدر فرق داره!
لحظه هایی که همیشه انتظارشو میکشیدم مخصوصا ماه مبارک پارسال که تو دوران عقد بودیمو از هم دور...

اما همش از دو ساعت قبل از افطار تا سحر رو دور تندم!
خب من از لحظه ای که سحر از خواب بیدار میشم مشغول آماده کردن سحری ام و آقای همسر با کلی قربون صدقه که بیدار میشه وامیسته نماز و من همچنان رو دور تند...اوایل خیلی دلم میگرفت
اما..
آخرش یه روز از اینکه آماده کردن سحری نمیذاره منم مثل خونه بابام راحت نماز بخونم بغضم گرفت و تو خودم زدم زیر گریه که آقای همسر فهمید...و بعدشم نمیشد از زیر سوالای پیاپیش دررفت و کلا همه چی لو رفت!
اما کم کم روزای دیگه به خودم دلداری دادم و به اجری که از بابت این قضیه میبرم دلخوش کردم.. ولی بگم همچنان آقای همسر هیچگونه تغییر رفتاری نداده!
ینی همه کارا رو دوش خودمه و گاهی به اینکه اون وامیسته و راحت نمازشو میخونه حسودیم میشه...
تازه بعد اذان هم  بدو میره مسجد تا نمازشو جماعت بخونه اما من باید سفره رو جمع کنم :((
البته گاهی وقت میشه که چندرکعتی نماز بخونم اما فقط گاهی!
اما دلم به این خوشه که بانی این سحری خوردنه و بیدار شدن به موقع همسر من هستم که این هم از الطاف خداست...
چون اگر من خواب بمونم آقای همسر هم خواب میمونه! و این اتفاق دوبار افتاد!

و این فقط داستان سحریه و افطار هم همینه ...ینی بعد از افطار آقای همسر بدو میره مسجد و من....

به هرحال برای رسیدن به هر شیرینی ای باید یه سری سختی رو به دوش کشید و من با همه وجودم میپذیرم.
همه خسته گیم موقعی در میره که کنار هم سر سفره افطار و سحر نشستیم و آقای همسر هم ازم راضیه و تشکر میکنه ..
همین!


[ سه شنبه 91/5/24 ] [ 4:33 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

همسر پیشنهاد یه خونه مشترک داده...
البته تاکید کرده که باید جدید باشه!
چون قراره اوشون هم تشریف فرما بشن و از خاموشی دربیان!
همه این تصمیما رو یهویی گرفت و با انتخاب سریع اسم هم منو متعجب کرد...نکته بین
من الان تو شوکم!وااااای

پ.ن: انشااله آدرس خونه جدید متعاقبا اعلام خواهد شد...


[ جمعه 91/5/20 ] [ 7:32 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

امشب انتظار علی پایان میابد
و لحظه های وصل نزدیک میشود
چه سخت است دنیای بی زهرا...
امشب دعای علی مستجاب میشود،
انقدر که از خدا خواست تا از این مردم بگیردش...
امشب چاه هم تنها میشود...
قنات نخلستانها همه خشکیده...
عباس مشکی به تن کرده،
راستی،
امان از دل زینب!


[ پنج شنبه 91/5/19 ] [ 8:45 عصر ] [ ] [ نظرات () ]



خوشبختی یعنی بخشندگی خالق و منت گسترده اش به ما،
خوشبختی یعنی تماشای قرص ماه درست از پنجره رو به آسمان اتاق...
خوشبختی یعنی همان لحظه هایی که مهتاب جرعه جرعه در اتاق میریزد ...
و همه اینها بهانه میشود تا بخواند برایت همان شعر دوست داشتنی ات را:
" امشب شب مهتابه،
حبیبم رو میخوام....

پ.ن: این چند شب ماه با دلم بازی میکنه...منم که عاشق ماه!


[ شنبه 91/5/14 ] [ 7:34 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

بعد از اسباب کشی که داشتم کتابها رو تو کتابخونه میچیدم با یه ساکی که مربوط به آقای همسر بود و محتویاتش برام ناشناخته بود و تا حالا ندیده بودم مواجه شدم!
ساک رو که کم کم خالی کردم و برای هر چیزی یه جایی در نظر گرفتم یه دفه یه کاغذ از لابلای همون وسایل توجهمو جلب کرد!
بالای کاغذ به خط آقای همسر نوشته شده بود" بسم الله الرحمن الرحیم: رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی"
یه کاغذ بلند بالا که تو نظر اول نفهمیدم چیه اما یکباره جرقه ای زد تو ذهنم و یادم اومد مربوط به کجاست و اصلا حکایتش چیه...
یه دفه تصویر آقای همسر تو روز خواستگاری با اون کت و شلوار سورمه ایش رو صندلی ای که با زاویه و فاصله دار از من بود اومد تو ذهنم...
چقدر عرق رو پیشونیش نشسته بود و داشت با دستمال خشک میکرد...
یکدفه بدون مقدمه یه کاغذی رو از تو جیب داخل کتش در آورد!
چند تا تا زده بود و من از این کارش تو دلم خندم گرفت...باز که کرد جا خوردم چون یه کاغذ بلند بالا بود!
بعد شروع کرد از روی اون یه سری سوالا رو از من پرسید و یه سریشو که اساسی بودن حفظ بود!
از رفتاراش کاملا واضح بود که خیلی تجربه خواستگاری نداشته..
با آرامش و طومئنینه خاصی صحبت میکرد (درست مثل الان) ..و مسایلی رو همون روز اول مطرح کرد که تو دلم بخاطر این سوالاش ازش خوشم اومد...
البته ناگفته نماند انقدر سوالا  زیاد بودن که یک جلسه دیگه هم به طول انجامید! منم فقط مخاطب نبودم و برای خودم سوالاتی رو نوشته بودم اما خیلی از چیزهایی که به نظر همسر اومده بوده و براش مهم بوده به نظر من نیمده بوده...

حالا بگم از محتویات این کاغذ:
6 تا دسته بندی کرده،
1- اساسی و پایه
2- اعتقادی
3-  علاقه مندی ها
4- روابط با سایرین
5- فعالیت های اجتماعی
6- صفات شخصی

من اینجا فقط به چند تاشون که برام مهم و جالب بودن اشاره میکنم:

دسته اول: اگر دین نباشه چه کنیم؟چه چیزهایی آرامش میدهند؟ خوشبختی یعنی چی؟

دسته دوم: ولایت فقیه؟ مرجع تقلید؟ نماز جماعت؟ اول وقت؟ مراسم های مذهبی؟ کدام عالم و سخنران؟ برنامه قرآنی خاصی دارید؟ برای نهج البلاغه چقدر وقت میذارید؟ صحیفه چطور؟ آخرین کتابی که خواندید؟ اهل شعر عرفانی هستید؟ شخصیت های مذهبی مورد علاقتون؟ به تحصیلات حوزوی علاقه دارید؟  حداقل های مادیتون؟ نظرتون راجع به اردوهای جهادی؟ مایل به هجرت در راه خدا هستید؟

دسته سوم: چه کتب غیر مذهبی میخونید؟ ارتباطتون با رسانه های دیگر؟ چه نوع موسیقی ای؟ چه فیلم هایی؟ چه هنرهایی؟ اهل ورزش چطور؟

دسته چهارم: نقش پدر و مادر در زندگی؟ نقش دوستان در زندگی؟ چندنفر دوست صمیمی؟ چند وقت بدون ارتباط با آنها میگذرانید؟ مشاور دارید؟ استاد راهنما چطور؟  چه کارهایی خوبه که شوهرتون انجام بده؟ حقوق زن در منزل چیست؟ نظرتان راجع به اطاعت از شوهر چیه؟

دسته پنجم: کار در چه محیطی؟ ادامه تحصیل؟ با تحصیل خارج از ایران موافقید؟ مسافرت چندوقت یکبار؟ کجاها؟

دسته ششم: قهر میکنید؟ اگر بله چه مدتی؟ چه چیزهایی ناراحتتون میکنه؟ موقع عصبانیت چه میکنید؟ دروغ مصلحتی؟! غیبت؟ وسواس؟ شک در نماز؟ موارد ترستون؟

پ.ن: وقتی سوالها و اولویت های اعتقادی و درکل نگاه دقیق و سنجیده ت رو بعد از حدود دو سال میبینم کلی ذوق میکنم و بیشتر از قبل دوستت دارم...
خداروشاکرم که همسری بهم هدیه داد که از هر نظر فراتر از انتظارات من بود..(واضحه که انتظارات مالی ای در کار نبوده که شاملش بشه!)


[ دوشنبه 91/5/9 ] [ 6:57 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

بالاخره نقل مکان کردیم.
از خانه ای که بوی دنیا پرستی صاحب پیرش مشمئزمان میکرد...
از خانه ای که صاحبش پوسته ای از اعتقادات به سر داشت اما حرمت اعتقاداتمان را نگه نداشت..
از خانه ای که خرجها روی دوشمان گذاشتند و زیر بار تسویه اش نرفتند..
از خانه ای که تا میتوانستند بددهنی و بی احترامی نثارمان کردند..
از خانه ای که روز آخر اشک من را درآوردند و همسر را مستاصل کردند..
از خانه ای که برای خروجش لحظه شماری میکردیم..
از خانه ای که نه تنها از ما حلالی نگرفتند بلکه پاسخ حلالی من را هم ندادند..
اما،
آمدیم به نقطه ای در پایین شهر...اگرچه همیشه ترافیک است و پر از دود اما در عوض شدیم همسایه مسجد ! به قول دوستان مشکل مسجدمان هم حل شد :)))
همسایه ی با محبتی داریم که از همان روز اول شرمنده مان کرد.
اصلا لااقلش صاحبخانه بیخ گوشمان نیست که دائم بچزانتمان!
این 4 ماه حاصلش برایمان شد کوهی از تجربه!
هرچه بود خداروشکر تمام شد و گذشت ...انشااله که خیر باشد..

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن 1: خیلی سخته که با خاطره خیلی تلخ اونجا رو ترک کردیم..انقدر تلخیش ملموسه که از یادآوری خاطره های شیرینمون هم پرهیز میکنیم! اصلا نام محله ش هم برامون بار غم داره! به قول آقای همسر فقط زمان میتونه چاره ساز باشه، تا یادمون بیاد روزهای شیرین 4 ماه اول زندگیمون رو...که چه شبها که با هم میرفتیم پارک و قدم میزدیم...که چه نمازها که تو بهترین مسجد زندگیمون خوندیم...وهزاران هزار خاطره شیرین دیگه..

پ.ن 2: اونشب و فرداش انقدر دلم شکسته بود که با بغض دعا کردم خدا یه مستاجر به بدی خودش نصیبش کنه تا حالش جا بیاد اما وقتی شب آخر شعبان داشتیم مفاتیح رو نگاه میکردیم از امام رضا(ع) دیدیم که نوشته بود برای ورود به رمضان باید کینه ها رو دور ریخت ما هم از همون لحظه هرچی تو دلمون بود ریختیم بیرون و حلالش کردیمو واگذارش کردیم به خود خدا..


پ.ن3: خدا میدونه چقدر همسر عزیزم این چندوقت تو فشار و استرس بود....از کار و درس هم افتاد.. خدایا خودت هواشو داشته باش..

***رمضانتون مبارک***

این شبها تو لحظه های دعاتون ما رو فراموش نفرمایید.


[ شنبه 91/4/31 ] [ 7:23 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

تو چت بهش میگم خیلی گرسنمه کلی کار کردمو انرژی ندارم ...ناهار کسی برام نمیاره؟
(قابلمه ها و ظروف و ادویه هارو همه رو جمع کردم و چیزی نمیتونم تو این دوروز بپزم!دیشبم فقط تونستم به املت کارگری درست کنم! )
میگه برو هرچی میتونی بخور! یخچال باید خالی بشه!
میگم میخوای برم ترشی و ماست بخورم ؟ یا سس و کاکائو؟ یا چطوره اصلا با کلم و هویج و گوجه و میوه ها سالاد درست کنم به جای ناهار!
میگه مرغ و گوشت و دل گاو (غذای ماهی ها) هم هست!
میگم خداروشکر پس دیشب تخم مرغها تموم شد....وگرنه....!
میگه راستی غذای جیگرها هم میتونی بخوری یه تیکه ش مونده!
بنظرتون چی میشه گفت تو این لحظه؟؟؟!

* اشتباه نشه! جیگرها همون مرغ عشقاشن و غذاشون بلالیه که سه هفته پیش خریده براشون!
*الان انقد گرسنه مه که میتونم یه مرغ درسته رو بخورم!

 


[ دوشنبه 91/4/26 ] [ 1:49 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

به لطف خدا و به دعای شما دوستان بالاخره بعد از رفت آمدای هرروزمون به بنگاهها یه خونه نقلی پیدا کردیم.
این مدت کلی تجربه های مختلف کسب کردیم که شاید برگشتم نوشتم!
الان که دارم مینویسم خونه م با کارتون یکیه(مدیونید اگر فکر نکنید که آقای همسر وسایلو بسته بندی کرده! پوزخند )
در حدی با کمبود جا مواجهیم که غذامونو باید سرپایی بخوریمو نماز هم یه نفر به زور جا میشه..واسه همین نوبتی میخونیم!
این چندروز هم گرفتار تمیز کردن خونه و اسباب کشی هستیم.خسته کننده

انشااله شروع ماه مبارک هم در منزل جدید!


[ یکشنبه 91/4/25 ] [ 5:25 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

زنگ زده میگه (با همون لحن بامزه ش مواقعی که میخواد ناراحتیشو نشون بده!) خانمی رو بردن!
میگم کجا؟
میگه داشتن میرفتن عروسی! انقد وایسادم نگاش کردم که کوچیک و کوچیکتر شد...
میگم خدا کنه جاهای خوب ببرنشو صاحبای خوبی باشن...

امروز فروختیمش!
چه خاطره های دونفره ای باهاش داشتیم،
چه مسافرتای دونفره ای که باهاش رفتیم،
ماشین خوب و خوش دستی بود و اصلا اذیتمون نکرد!
دوهفته قبل از خواستگاری من خریده بود و دوسالش نشده بود که فروختیم...
بخاطر پول پیش خونه...
خدا کنه برای صاحب بعدیشم خیر داشته باشه...


[ یکشنبه 91/4/18 ] [ 4:34 عصر ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

من کیستم ؟ بر جا ز کاروان سبک بار آرزو، خاکستری به راه.... گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان، اندر شب سیاه....
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 32
کل بازدیدها: 192147